یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل امروز» ثبت شده است

 

پردیس عشق 

 

کی میاید باورت را بار دیگر باورم؟

کی شفاعت میکنی حاجات چشمان ترم؟

 

از همان روزی که بیرون کردیَم از میکده

درخودم می دیدم این را که ز یادت میبرم

 

با دلی پر درد میگردم طواف عشق را

با لباس عاشقان شاید نرانی از درم

 

من نبودم لایق پردیس عشقت، ساقیا!

شعله ی سوزان دوزخ هم زیاد است از سرم

 

زندگی را باختم تا با حریفان ساختم

من به امّید قماری نو و دستی دیگرم

 

آریا را تاب این دنیای پر تزویر نیست

چشم در راه وداع روزهای آخرم

 

 

08/11/1391

 

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۳ ، ۰۷:۴۸

 

 

عاشقی کافیست بعد از این، پریشانی بس است!

غصّه ی این قصّه ی پردردِ پنهانی بس است

 

«دل» شهیدِ راه عشقِ کافری دلسنگ شد

بر سر این جسم بی جان، تعزیه خوانی بس است

 

با خدا بودن، خودش یعنی خدا بودن، عزیز!

قصد کوه قاف کن، امیال انسانی بس است

 

نقل «فاضل» میکنم، دلسرد از این بیهودگی:

«هفتصد سال است می بارد، فراوانی بس است»

 

«مرگ» رخداد عجیبی نیست، پایان غم است

شوقِ دنیایی چنین بیهوده و فانی بس است...

 

جنگ کن با سرنوشتت، مرگ را تسخیر کن

ترس از چیزی که ناچار است و می دانی بس است!

 

........................

(آریا.ا.صلاحی – 5/4/92)

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۲۱

 

 

آسوده بخوابید که این شهر امان است

بحثی که برای همه امروز عیان است

 

حیرانم از این مسجد خالی و موذن

وقتی همه خوابند چه حاجت به اذان است؟

 

در پیچ و خم کوه دماوند چو رستم

خوانی که نباید گذرانیم چه خوان است؟

 

در راه رسیدن به بهشتی که ندیدیم

چیزی شده مانع ز قضامان که جهان است

 

حالا که مکان بحث غریبی است در عالم

چیزی که نداریم و ندارند؛ زمان است

 

ما جز غم و اندوه نداریم متاعی

بگذار بمیریم، به نفع خودتان است...

 

 

(آریا.ا.صلاحی – 27/07/1392)

 

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۸

 

 

یا زندگی چابک شده، یا نای ما نیست

سرگرمی عالَم؛ جز از افشای ما نیست

 

هر روز کوچک میشود این شهر کوچک

اینجا به وسع خواهش و رویای ما نیست!

 

هرگز نگو ما در جهان جایی نداریم!

ما سهم هم هستیم! دنیا جای ما نیست!

 

هِی تنگ تر، دلگیر تر، محزون تر از پیش

جا کم شده، اشکال از دل های ما نیست

 

این برگه ی تقدیر اگر سهم من و توست

زیرش چرا انگشت یا امضای ما نیست؟

 

........................

07/خردادماه/1392

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۴

 

خرّمی از اینکه ماهی را سپر کردی به خیر

غافل از اینکه پس از این ماه، ماهی دیگر است

 

دلخوشی بیهوده کز این چاه بیرون میروی

یوسفا! کاخ زلیخا نیز چاهی دیگر است

 

ظالمان با تکیه بر شمشیر بر ما چیره اند

تکیه بر نادانی ما، تکیه گاهی دیگر است

 

بر سرِ ما یا به زور و یا ز ضعف پیشیان

اینهمه شاه آمده، این نیز شاهی دیگر است

 

آخرین راه رهایی؛ بانگ آزادیست، نه!

این که خود را میزنی بر خواب، راهی دیگر است...

 

 

.: آریا.ا. صلاحی – 30/10/1392 :.

 

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۲

 

 

آب وقتی از سر دیوانه خویان بگذرد

بازی احساس و منطق را فقط «دل» می بَرَد

 

گریه ی پنهانی از سر می رسد در نیمه شب

بغض همچون خنجر کُندی گلو را می دَرَد

 

قلب بیمارم، هوس بازانه عاشق می شود

آبروی عاشقان واقعی را می بَرَد...!

 

مَردیم از «عاطفه» لبریز، امّا راستی!

این همه احساس را آیا کسی هم می خَرد؟

 

باز تلقین می کنم در خود، اگر بی خود شدم؛

این هوا هم چند روزی هست و از سر می پَرد...

 

( آریا )

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۰

 

 

یک روز می آیی و می بینی که دیر است

نه... می توان رفت و نه حتّی می توان بود

 

یک روز می بینی که چشمانت خطا دید

چیزی که تو هرگز نمی دیدی، عیان بود

 

آن روزها را بی تفاوت سر نمودی

من عاشقت بودم، دلت با دیگران بود

 

یک روز می آیی و می بینی دروغ است

هرآنچه از من، پشت من، وِردِ زبان بود

 

اثبات بی بنیادی یک عمر؛ تهمت...

محتاج یک شب حوصله؛ قدری زمان بود

 

مهمان من! ای کاش قبلاً می رسیدی

روزی که در این سفره ی متروک، نان بود

 

( آریا )

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۰۹

«ماه مجنون»

گرچه امروز خودت دوری از این شهر و دیار

باز از خواب من خسته گرفتی تو قرار

 

نازنین، عید شده، وعده ی ما یادت هست؟

بخدا عید شده، فصل بهارست، بهار

 

میکُشم خاطره ی دوری و دلتنگی را

می کِشم نقش تو بر خاطره های دل زار

 

من همان خسته ی محکوم به حبس ابدم

به دو چشم تو اسیر و به هزاران مژه تار

 

ماه مجنون من، اینگونه مزن قید مرا

که هنوزم به تو و درد جفای تو دچار

 

.................

(آریا.ا.صلاحی – بهار 1392)

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۰۸

 

 

دوستت دارم، همینطوری، بدون منّتی

دوستم داری، همینطوری، بدون علّتی

 

من ازاینکه دورم از تو، اینقَدَر بی طاقتم

تو از اینکه ترک کردی خانه را، بی طاقتی

 

ما دوتا دیوانه و مجنون، نه هردو عاشقیم!

اخم کردی،شاید از تعبیر من ناراحتی؟

 

جمع مشتاقان تو صف بسته پشت پنجره

تا بیایم زودتر، هی میکنم بی نوبتی!

 

تا تو هم رسوا شوی بین جماعت، مثل من

کوششی، اقدام، سعیی، یا تلاش و همّتی

 

حرف هایت را بگو بامن، اگر چیزی شده

یا صبوری کن نگو! هرطور اصلاً راحتی

 

تو بخواهی یا نخواهی، مثل من عاشق شدی!

دوستم داری و می دانند در هر صورتی... .

 

( آریا )

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۰۷

 

 

ببین چگونه شعر را به شِکوه باز می کنم؛

که دست را به سوی تو چرا دراز می کنم؟

 

عذاب هفت آسمان برای من کم است که

بسوی قبله ای بجز خدا نماز می کنم

 

نه بحث سال و ماه و روز و ساعت است و ثانیه

نظر به روی ماه تو، ز دیرباز می کنم

 

تو درنهان برای من نوشته ای و خوانده ای

و من هنوز تکیه بر، همین دو راز می کنم

 

برای شرح زندگی، هزار شعر گفته ام

به وصف «عشق» می رسم، تو را مَجاز می کنم

 

بهانه گیر می شوم، نخورده سیر می شوم

به هرچه وعده می دهند جز تو، ناز می کنم

 

نه تاب جنگ دارم و نه خواب می برد مرا

هزار و یک شب است که؛ تو را نیاز می کنم

 

 

 آریا . 21/06/92

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۰۵

فهمیده ام

 

فهمیده ام نادان شدن خوبست

چون مسئله، آسان شدن خوبست

 

وقتی که گرگان پشم می پوشند

باور بکن، عریان شدن خوبست

 

اینجا گرانی، ضدّ ارزش هاست

تخفیف ده! ارزان شدن خوبست

 

دریا از آرامی به داد آمد

برهم بزن، طوفان شدن خوبست

 

محض تنوّع هم شده شک کن

یک لحظه بی ایمان شدن خوبست

 

بیزارم از بس آدمت بودم

گاهی کمی شیطان شدن خوبست...

 

 

( 05/04/ 1393 )

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۳ ، ۱۷:۰۳
هوای تو
۰ نظر ۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۰:۱۵

 

 

ای پری رویـم چه خواهی از سرم؟ تنها برو

باور آمــد دوریَــت را باورم ، تنها برو

 

دل به جـــای دیگری بستی، چرا ماندی دگر؟

ای امـــید سالـــهای آخــرم، تنــهــا برو

 

کاسـه ی صبر مرا لــبریز کردی، لــب مزن

آنچه میخواهی بگویی از بَرَم، تنها برو

 

شاد اگر هر لحظه می دیدیَم از عشق تو بود

ای همه شادیّم و شور و شرم، تنها برو

 

من به بــهبود تـو می اندیشـم و بس، پس نکـن

فکر این را که چه می آید سرم، تنها برو

 

هـمچو آن روزی که بنشستی تو تنها در دلم

ترک کـن ویرانه ی دل، از بَرم تنها برو

 

آریا را یک نفس ماندســت تنهــا، نازنین

تا نبینی لحظــه هـای آخرم، تنهــا برو...

 

( آریا . مجنون ماه)

 

 

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۰:۰۳

 

 

 

هیــچ یـــادت آیـد از ما را که بی تاب توایم؟

روز در فکر تو و شب در پی خواب توایم؟

 

کـشـتی عشـقیم ، امّـا راه را گــم کرده ایـم

غرق در گیسوی گردون وار و گرداب توایم

 

از شب تـاریـک و راه  تــار مــا را بیم نیست

ما که  هـمراه تــو و آن روی مـهـتـاب  تــوایم

 

در تب  یک  تــار گیسوی پر از تــاب تـوایـم

از زبــان مــا بگــو؛ ای زلــف در تــاب تـوایم

 

ما گـدائی کِی کنیم از زشت رویان، ماه رو؟

مــا که دارای دو لــعـل و لالـه ی نــاب تـوایم

 

مایه ی عمرم در این هستی، تو هستی نازنین

از ازل مــا تشـنه ی عشـقـیم و سـیراب توایم

 

آریــا را بخـتِ  تنهـا یــار بـودن با تـو نیست

دلـخوشیم از آنکه بیرق دار اصحـاب توایم...

 

(آریا . مجنون ماه)

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۳ ، ۰۹:۵۹

 

 

 

هـمچو ســـاقی که به کــف جــام می ناب بَرد

مــوسـم وصــل ز هشــیار دلان  تــاب برد

 

چـــو زِ مِــهرت  تو بنوشــانیم و خــواب کنی

غـــم آن نیســت که گیتی هــمه را آب برد

 

مــوج مـوی تو مرا غرق به خود کرد شگفت

هــمچو کِشــتی غریبی که به گرداب برد

 

طاقت آن گاه که باشی به قرار است ،جز این

بی قراری چــه ســبب از سر بی تاب رود؟

 

می کــشم نــقش تــو بر خــاطره های دل زار

که مــگر با نظرت چــشم مرا خــواب برد

 

دیــده بـــی نــور مـَه امـّـا به کـجا خیره شود؟

کیســـت پــیغـــام دل  زار به مــــهـتاب برد؟

 

ظــاهر آراســته و خـــاطرم آســـوده کـــنم

چه کـسی خــاطر آزرده به اصحـاب برد؟

 

آریــا جـــور تــو از شیشــه دل مــی شـــویَد

شـــاید ایــن بــار دلــی نزد تــو شـــاداب برد...

 

(آریا. مجنو ماه)

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۸:۲۷