یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

 

عکس تو زمین نمی گذارد این دل

یک لحظه نبوده که نبارد این دل

تقصیر خودم نیست که بی تاب شدم

عادت به نبودنت ندارد این دل... .

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۷

 

بی دست تو در دست، دلم می لرزد

تا خوب شوی به هر دری باید زد!

 

مادر! چه نکردیم که تو برگردی

بگذار بریزد آبرو،  می ارزد... .

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۶

 

«تفاوت»

 

میزنی طعنه به من؛

که چرا در دل تو ، عشق ندارد جایی؟

«عشق» عمریست در آن حبس شده؛

که نیاید بیرون...

    قدمش را نگذارد جایی...

علّتش فاصله ایست ، که خدا خواسته باشد انگار!

قصّه ی کهنه ی «شهزاد و گدا»؛  ذرّه ای زیبا نیست...

چاره اش فردا نیست...

عشق، حلّال «تفاوت ها» نیست...

                            ...

تو چه میدانی چیست؟

زندگی را؛

   در حیاتی که زمینش خاکیست...

دست هایی که ز یخ بودن آب،

  از وجودت شاکیست...

تو کجا میفهمی؟

خواب را روی زمین؛

روی فرشی که گُلش سوراخ است...

زیر سقفی که ز درد تو تَرَک بردارد!

و بگویی خوبم؛

که مبادا مهمان

باز شک بردارد...

کِسلی؟  میدانم!

حرفِ «فرق» است که بی حوصله ایم...

بخدا که من و تو؛       معنی واقعی «فاصله» ایم...!

                       

من نمیدانم چیست؟    

زندگی در ساحل؛

و سفر تا دریا...

ساحل من حوضیست،  که ندارد ماهی،

سفرم تا شهریست،  که ندیدم هرگز...!

من نمیپرسم چیست؛  رنگ امسال؟ عجب!

یا چه حسّی دارد؛  

«شهر گردی» در شب...

سینما ساعت چند؟ 

و بلیطش چند است؟!

شاید اکنون تو به من میخندی!

مال ِمن «لبخند» است...

             

هردو انگار ز هم بی خبریم،

من درون چاله     

تو درون پیله...

طبق قانون طبیعت ، تو شدی پروانه

  سهم من عکسِ تو است؛      نه توازن، نه تناسب، نه فروغ...

هر چه گفتم بودم؛             نه تواضع، نه تظاهر، نه دروغ...!

نفسی گیر و بخند،    که چه بختی داری!

دلخوشِ عشق به مردی بودی؛

که نمیگوید راست!

یا مرا باور کن...      

کم بیاور و ببار؛

    زندگی، باختن قافیه هاست... .

 

 ................

آریا.ا.صلاحی . زمستان 1391

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۵

 

 

یا زندگی چابک شده، یا نای ما نیست

سرگرمی عالَم؛ جز از افشای ما نیست

 

هر روز کوچک میشود این شهر کوچک

اینجا به وسع خواهش و رویای ما نیست!

 

هرگز نگو ما در جهان جایی نداریم!

ما سهم هم هستیم! دنیا جای ما نیست!

 

هِی تنگ تر، دلگیر تر، محزون تر از پیش

جا کم شده، اشکال از دل های ما نیست

 

این برگه ی تقدیر اگر سهم من و توست

زیرش چرا انگشت یا امضای ما نیست؟

 

........................

07/خردادماه/1392

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۴

 

خرّمی از اینکه ماهی را سپر کردی به خیر

غافل از اینکه پس از این ماه، ماهی دیگر است

 

دلخوشی بیهوده کز این چاه بیرون میروی

یوسفا! کاخ زلیخا نیز چاهی دیگر است

 

ظالمان با تکیه بر شمشیر بر ما چیره اند

تکیه بر نادانی ما، تکیه گاهی دیگر است

 

بر سرِ ما یا به زور و یا ز ضعف پیشیان

اینهمه شاه آمده، این نیز شاهی دیگر است

 

آخرین راه رهایی؛ بانگ آزادیست، نه!

این که خود را میزنی بر خواب، راهی دیگر است...

 

 

.: آریا.ا. صلاحی – 30/10/1392 :.

 

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۲

 

میروم بیرون، میان شهر

 تنهایی

      کمی بی حوصله

دست هایم سُست

 پایم سُست

 اوضاعی نه چندان رو به راه

خانه ها انباشته

صد ها چراغ

انعکاس نور در شب، یه خیابان سیاه...

 

یک پسر در یک لباس دخترانه، نیمه حال

دختری مثل پسرها، چند نقطه... بی خیال

در سر پیچی

همانجا که دو دختر رد شدند

ریزش باران کاغذهاست، غوغا می کند

صفر، نُه، یک، پنج، غیره...

کاغذی روی زمین

عشق را از نوع امروزی مهیّا می کند...

 

پیرمردی یک عصا در دست

اخمی در نگاه

محو در تغییر اطرافش

دو لیوان آب و آه...

روزگار ما،  سه نقطه... بی خیال

پیرمرد افتان و خیزان راه خود را می رود

می شود رد از میان چار راه

دختری بی اعتنا با یک لباس راه راه

گوشی اش را میکند چک، می شود رد

یک موتور روی خطوط این خیابان می شود سد

پیرمرد افتان و خیزان راه خود را می رود...

 

نور دارد پشت یک دیوار سو سو میزند

کاش دیواری نبود

یا سر هر پیچ، دلداری نبود...

 

 

توی جوی آب، سیگار و دو پاکت قرص دعوا می کنند

یک درخت پیر دارد خانه ی ما می شود

یک دو تیرآهن همین نزدیک برپا می شود

آخر شب این حوالی

شهر غوغا می شود

با همه تنهایی اش

با همه تاریکی اش

این خیابان

این خیابان خانه ی ما می شود...

 

 

آریا.ا.صلاحی . 20/مهرماه/1392

 

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۱

 

 

آب وقتی از سر دیوانه خویان بگذرد

بازی احساس و منطق را فقط «دل» می بَرَد

 

گریه ی پنهانی از سر می رسد در نیمه شب

بغض همچون خنجر کُندی گلو را می دَرَد

 

قلب بیمارم، هوس بازانه عاشق می شود

آبروی عاشقان واقعی را می بَرَد...!

 

مَردیم از «عاطفه» لبریز، امّا راستی!

این همه احساس را آیا کسی هم می خَرد؟

 

باز تلقین می کنم در خود، اگر بی خود شدم؛

این هوا هم چند روزی هست و از سر می پَرد...

 

( آریا )

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۰

 

 

یک روز می آیی و می بینی که دیر است

نه... می توان رفت و نه حتّی می توان بود

 

یک روز می بینی که چشمانت خطا دید

چیزی که تو هرگز نمی دیدی، عیان بود

 

آن روزها را بی تفاوت سر نمودی

من عاشقت بودم، دلت با دیگران بود

 

یک روز می آیی و می بینی دروغ است

هرآنچه از من، پشت من، وِردِ زبان بود

 

اثبات بی بنیادی یک عمر؛ تهمت...

محتاج یک شب حوصله؛ قدری زمان بود

 

مهمان من! ای کاش قبلاً می رسیدی

روزی که در این سفره ی متروک، نان بود

 

( آریا )

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۰۹

«ماه مجنون»

گرچه امروز خودت دوری از این شهر و دیار

باز از خواب من خسته گرفتی تو قرار

 

نازنین، عید شده، وعده ی ما یادت هست؟

بخدا عید شده، فصل بهارست، بهار

 

میکُشم خاطره ی دوری و دلتنگی را

می کِشم نقش تو بر خاطره های دل زار

 

من همان خسته ی محکوم به حبس ابدم

به دو چشم تو اسیر و به هزاران مژه تار

 

ماه مجنون من، اینگونه مزن قید مرا

که هنوزم به تو و درد جفای تو دچار

 

.................

(آریا.ا.صلاحی – بهار 1392)

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۰۸

 

 

دوستت دارم، همینطوری، بدون منّتی

دوستم داری، همینطوری، بدون علّتی

 

من ازاینکه دورم از تو، اینقَدَر بی طاقتم

تو از اینکه ترک کردی خانه را، بی طاقتی

 

ما دوتا دیوانه و مجنون، نه هردو عاشقیم!

اخم کردی،شاید از تعبیر من ناراحتی؟

 

جمع مشتاقان تو صف بسته پشت پنجره

تا بیایم زودتر، هی میکنم بی نوبتی!

 

تا تو هم رسوا شوی بین جماعت، مثل من

کوششی، اقدام، سعیی، یا تلاش و همّتی

 

حرف هایت را بگو بامن، اگر چیزی شده

یا صبوری کن نگو! هرطور اصلاً راحتی

 

تو بخواهی یا نخواهی، مثل من عاشق شدی!

دوستم داری و می دانند در هر صورتی... .

 

( آریا )

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۰۷

 

 

ببین چگونه شعر را به شِکوه باز می کنم؛

که دست را به سوی تو چرا دراز می کنم؟

 

عذاب هفت آسمان برای من کم است که

بسوی قبله ای بجز خدا نماز می کنم

 

نه بحث سال و ماه و روز و ساعت است و ثانیه

نظر به روی ماه تو، ز دیرباز می کنم

 

تو درنهان برای من نوشته ای و خوانده ای

و من هنوز تکیه بر، همین دو راز می کنم

 

برای شرح زندگی، هزار شعر گفته ام

به وصف «عشق» می رسم، تو را مَجاز می کنم

 

بهانه گیر می شوم، نخورده سیر می شوم

به هرچه وعده می دهند جز تو، ناز می کنم

 

نه تاب جنگ دارم و نه خواب می برد مرا

هزار و یک شب است که؛ تو را نیاز می کنم

 

 

 آریا . 21/06/92

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۰۵

فهمیده ام

 

فهمیده ام نادان شدن خوبست

چون مسئله، آسان شدن خوبست

 

وقتی که گرگان پشم می پوشند

باور بکن، عریان شدن خوبست

 

اینجا گرانی، ضدّ ارزش هاست

تخفیف ده! ارزان شدن خوبست

 

دریا از آرامی به داد آمد

برهم بزن، طوفان شدن خوبست

 

محض تنوّع هم شده شک کن

یک لحظه بی ایمان شدن خوبست

 

بیزارم از بس آدمت بودم

گاهی کمی شیطان شدن خوبست...

 

 

( 05/04/ 1393 )

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۳ ، ۱۷:۰۳

خدای عشق 

 


مارا به دیدن گُل رویت نصیب نیست
دیگر دل غریب تو با ما قریب نیست


درجمع عاشقان و خرابات بی کسان
حرفی بجز حکایت مکر و فریب نیست


دنیا عوض شده، به کسی اعتماد نیست
دارد علاج؛ درد دل امّا طبیب نیست


چشم تو میکِشد به خودش هر غریب را
تقصیر چشم های پلید رقیب نیست


مغروری از خدائیت و بی خدائیت...
هرکس که بود مثل تو میشد، عجیب نیست


یک روز می رُبایمت از چنگ ابرها...
آخر کسی به «شهرخدایان» نجیب نیست!
______________________
6/11/1391

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۳ ، ۱۱:۴۹

 

 

 

ای کاش که میشد ز تو دل کند و گذر کرد

بی یاد تو یک شب که نه، یک ثانیه سر کرد

 

شمعی که به جمع دگران سوخته باید

تصویر تو را از سر شوریده به در کرد

 

حتّی اگر از هجر تو خود لطمه ببینم

گاهی جهت خواسته خوبست خطر کرد

 

ای کاش که پوشیدن چشم از تو روا بود

چشمی که تنم را ز غم جور تو تر کرد

 

من بی خبر از عشق و غم حادثه بودم

افسوس که افسون تو در قلب اثر کرد...

 

(آریا. چارده شب)

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۳ ، ۱۱:۴۵

 

 

 

هرروز، نگاه تو مرا سیر نکرد

رویای مرا، زمانه تعبیر نکرد

 

 احساس تو را به من، نگاهم هرقدر

در چشم تو خیره گشت، تفسیر نکرد

 

عشق تو دل خراب را داد؛ شراب

خود کرد خراب و بعد، تعمیر نکرد

 

خون کرد دل شکسته ام را آخر

کاری که هزار بار، شمشیر نکرد

 

احساس تو را دروغ، پنهان میکرد

هرچند که ذرّه ایش، تأثیر نکرد

 

هرروز دلیل میرسد، پشت دلیل

احساس تو بی دلیل، تغییر نکرد

 

 

(آریا. 24/12/91)

 

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۳ ، ۱۱:۴۳