یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها
هوای تو
۰ نظر ۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۰:۱۵

 

 

ای پری رویـم چه خواهی از سرم؟ تنها برو

باور آمــد دوریَــت را باورم ، تنها برو

 

دل به جـــای دیگری بستی، چرا ماندی دگر؟

ای امـــید سالـــهای آخــرم، تنــهــا برو

 

کاسـه ی صبر مرا لــبریز کردی، لــب مزن

آنچه میخواهی بگویی از بَرَم، تنها برو

 

شاد اگر هر لحظه می دیدیَم از عشق تو بود

ای همه شادیّم و شور و شرم، تنها برو

 

من به بــهبود تـو می اندیشـم و بس، پس نکـن

فکر این را که چه می آید سرم، تنها برو

 

هـمچو آن روزی که بنشستی تو تنها در دلم

ترک کـن ویرانه ی دل، از بَرم تنها برو

 

آریا را یک نفس ماندســت تنهــا، نازنین

تا نبینی لحظــه هـای آخرم، تنهــا برو...

 

( آریا . مجنون ماه)

 

 

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۰:۰۳

 

 

 

هیــچ یـــادت آیـد از ما را که بی تاب توایم؟

روز در فکر تو و شب در پی خواب توایم؟

 

کـشـتی عشـقیم ، امّـا راه را گــم کرده ایـم

غرق در گیسوی گردون وار و گرداب توایم

 

از شب تـاریـک و راه  تــار مــا را بیم نیست

ما که  هـمراه تــو و آن روی مـهـتـاب  تــوایم

 

در تب  یک  تــار گیسوی پر از تــاب تـوایـم

از زبــان مــا بگــو؛ ای زلــف در تــاب تـوایم

 

ما گـدائی کِی کنیم از زشت رویان، ماه رو؟

مــا که دارای دو لــعـل و لالـه ی نــاب تـوایم

 

مایه ی عمرم در این هستی، تو هستی نازنین

از ازل مــا تشـنه ی عشـقـیم و سـیراب توایم

 

آریــا را بخـتِ  تنهـا یــار بـودن با تـو نیست

دلـخوشیم از آنکه بیرق دار اصحـاب توایم...

 

(آریا . مجنون ماه)

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۳ ، ۰۹:۵۹

 

 

 

هـمچو ســـاقی که به کــف جــام می ناب بَرد

مــوسـم وصــل ز هشــیار دلان  تــاب برد

 

چـــو زِ مِــهرت  تو بنوشــانیم و خــواب کنی

غـــم آن نیســت که گیتی هــمه را آب برد

 

مــوج مـوی تو مرا غرق به خود کرد شگفت

هــمچو کِشــتی غریبی که به گرداب برد

 

طاقت آن گاه که باشی به قرار است ،جز این

بی قراری چــه ســبب از سر بی تاب رود؟

 

می کــشم نــقش تــو بر خــاطره های دل زار

که مــگر با نظرت چــشم مرا خــواب برد

 

دیــده بـــی نــور مـَه امـّـا به کـجا خیره شود؟

کیســـت پــیغـــام دل  زار به مــــهـتاب برد؟

 

ظــاهر آراســته و خـــاطرم آســـوده کـــنم

چه کـسی خــاطر آزرده به اصحـاب برد؟

 

آریــا جـــور تــو از شیشــه دل مــی شـــویَد

شـــاید ایــن بــار دلــی نزد تــو شـــاداب برد...

 

(آریا. مجنو ماه)

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۸:۲۷

 

این قصّه میرود، و به پایان نمی رسد...

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۷:۲۹