یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۴۶ مطلب با موضوع «دستنوشته» ثبت شده است


اصلاً مهم نیست که مهم نیستی

هرکسی لیاقت دارد که برای زندگی خود

«جملات قصار» داشته باشد.



__آریاصلاحی


۲ نظر ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۰

 

 

Some people say; You're here

Some people say You're dead

Some people say You've never exist

Anyway

 

I never seen You, nor heard You

I have No idea if they're right

Or all are wrong

 

But, if You see me

If You hear me

If You created me

And if You care

 

'Help'

We really need You

More than Ever... .

 

 

__Aria Salahi

 

 

۳ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۲۳



The less U know, the more U love


__aria

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۷



Something Big is wrong with people


__aria

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۶





گاهی آدم به جایی می رسد که

دیگر با شوخی های بی مزه نمی خندد

دیگر تماشای هیچ فیلمی برایش جالب نیست

هیچ موزیکی تسکینش نمی دهد

هیچ کتابی وقتش را پر نمی کند

 

گاهی آدم به جایی می رسد که دیگر نمی تواند سر خودش را گرم کند

نمی تواند حواسش را پرت کند

 

گاهی

آدم

دیگر

نمی تواند.



آریا صلاحی


۷ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۷



من

هیچ چیز نمی گویم

تو

خودت خجالت بکش



آریا صلاحی



۲ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۵



انسان، خود مختار-پندارترین موجود غیر مختار در هستی است.


آریاصلاحی



۲ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۳




لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی،

ایستگاه آخر تحصیلم

کم است امّا...

تحصیل در ایرانِ امروز

اتلاف زمانیست که باید با کار پُر باشد


 

 

Not so gladly, final decision made

Truth is harsh, but we have to kill our American Dreams

I’m getting older and older,

And unfortunately, my situation doesn’t let me be a moneyless “student” anymore

So, I have to do something serious for my life

And I have only two ways ahead:

To suicide, or to live

I have no such dare to kill myself! So I’m up to live.

Actually, my writing in English wasn’t so bad,

But my other skills, like pronunciation sucks

So my career, whatever it be, will be totally unrelated to English

only a simple, unassuming job.



۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۰


بت آریا صلاحی

 

گرچه کلّی گویی درهیچ موردی صحیح نیست،

امّا از یک دید جمعی، جامعه به دو گروه تقسیم می شوند:

«مردم» و «شاخ ها»

 

مردم، مای کارگر، کارمند، بازاری، تاجر، مهندس، بعضی دکترها، آموزگار، کشاورز، دامدار، طرّاح، بیکار، در جستجوی کار، پیمانی، قراردادی، افتخاری و... غیره ای هستیم که دغدغه یمان نان و آبیست که یا نداریم یا به اندازه ی کافی نداریم. دغدغه یمان چیزیست که وقتی امروز در خانه تمام شد، نمی دانیم فردا باید چند برابر دیروز بخریمش...

و شاخ ها، آن دسته از بازیکنان، بازیگران، خوانندگان، هنرمندان و باز از تمامشان شاخ تر، شاعرانی هستند که عنوان نظریه پرداز اجتماعی را هم یدک می کشند و به شکل حیرت آوری خود را در خیال خود از گونه ی «انسان» خارج کرده و موجودی جدا می دانند که حق دارند متواضعانه بگویند: "ما متعلّق به "شما" مردم هستیم! و ما بدون شما هیچ چیز نیستیم!.."

گویا خودشان "مردم" نیستند که ما را "شما مردم" خطاب می کنند.

(بار دیگر تأکید میکنم که کلّی گویی درهیچ موردی صحیح نیست، لذا قطعاً در هر کدام از این دسته بندی استثنائات فراوانی موجود است که می توانند در دسته ی دیگر قرار گیرند. به عنوان مثال، می توان هنرمند مردمی یا کارمند شاخ هم پیدا کرد)

 

گذشته از این، خود این شاخ ها به دو گروه تقسیم می شوند:

«شاخ های قانونی» و «شاخ های غیر قانونی»

شاخ های قانونی موجوداتی هستند که (موجودات خطاب میکنم چرا که به اظهار خود، مردم نیستند) فعالیت های خود را هوشمندانه با قوانین ارشاد تطابق داده و باز به طرز حیرت آوری تمایل دارند با حضور در شبکه های سیما مدام این مهم را یادآور شوند که: «بنده هیچ صفحه ی رسمی و شخصی ای در شبکه های اجتماعی مجازی ندارم و...»

و امّا شاخ های غیرقانونی آن دسته از موجوداتی هستند که کلّاً از زمین و آسمان طلبکارند و زیستگاه اصلی شان هم همین شبکه های اجتماعی است. اینان کلاً می پندارند که تنها خودشان می توانند بپندارند! و تنها آن هایند که درست را از نادرست تشخیص داده اند. و تنها آن هایند که میان یک جماعت خواب، چشمانشان باز است.

 

امّا این دو گروه شاخ، با اینکه در ظاهر وجه تقابل یکدیگرند، امّا از زوایای دیگری نیز اعتقاداتی شدیداً یکسان دارند. ازجمله: می پندارند که "مردم" زنده اند برای این ها. می پندارند که دارند فداکارانه به مردم «خدمت» می کنند؛ درحالیکه کارشان چیزی جز خدمت به جیب و وجهه ی خودشان نیست. می پندارند که الگویند برای مردم. می پندارند عمیقاً از دردهای مردم آگاه اند و همدردشان و متأسفانه، وای به حال ما مردم بیچاره که گاه و بی گاه از این ها الگو می گیریم، زنده ایم برایشان، می پنداریم دارند به ما خدمت می کنند، عکس پروفایل هایمان می شود تصویر ایشان، مو و ریش و روسری یمان می شود مانند ایشان... و می شویم کاسه ی داغ تر از آش و سرباز ارتش مجازی شان برای شلیک فحش و ناسزا به مخالفانشان...

هِی... دست برداریم.

 

آریاصلاحی


۲ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۸


یک آدم هایی هم هستند

که حق گفتن هرچیزی را به خودشان می دهند

امّا تحمّل شنیدن هرچیزی را نه

حق انجام هر عملی را دارند

امّا تحمّل عکس العملش را نه

 

این آدم ها فقط یک عینک دارند

و آن عینک فقط یک دید دارد

و آن دید، فقط مال خودشان است...

دیدِ دیگران را هم از دید خودشان می بینند

 

این همان هایند که اگر وارد عرصه ی سیاست شوند،

دین، لباس، فرهنگ، فکر، صدا، تصویر، غم و شادی

می شود همان هایی که آن ها می گویند

 

همان هایند که اگر وارد عرصه ی هنر و ادبیات شوند،

هرروز باید اعلامیه ای بخوانید

از به باد فحش و استهزا گرفتن هرکه را که حرفی جز حرف آن ها میزند

و چیزی جز آنطور که آن ها می نویسند، می نویسد

 

همان هایند که اگر به جایی برسند

«بوی گند این» روشنفکریِ مدرن، ایران «را برداشته است»

عالم و آدم، بجز خودشان و دوستان هم کاسه یشان

گاو اند و گوسفند...


 همان هایند که اگر همراهتان شدند،

حق دارند هروقت خواستند باشند،

هر وقت نه، بروند.

حقّ دلخور کردن دارند

تحمّل دلخور شدن را نه

حقّ بی توجّهی دارند

تحمّل بی توجّهی را نه...


بترسید از این ها...

که به هرشکل نزدیکشان باشید ضرر دارد

منطقی ترین بی منطق های جهان...

 

آریاصلاحی

 

 

۳ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۷

 


 

هنرمند و نویسنده در دنیای مدرن، دو مفهوم مُرده اند.

نقّاشان را دوربین های عکّاسی کشته است

و خطّاطان را، فوتوشاپ

مجسمه سازان را کارخانه ها به صلیب کشیده اند

و نویسندگان را، سینما

خوانندگان را افکت ها و تغییر ذائقه ها

و سُرایندگان را،

پست مدرن نویسانِ پدر ایجاز و

شهوت...

 

زندگی مدرن به روزمرگی می رود

و در دنیای روزمره،

جوک های غیراخلاقی دورن شبکه های اجتماعیست که ارزش دارد

نه رمان های چندصد صفحه ای ادبی، روی کاغذ...

 

دنیای روزمره، فایل های رایگان PDF  ی می خواهد

که موفقیت روزمره را به تصویر بکشد؛

چطور جذّاب باشیم. چطور اعتماد به نفس داشته باشیم.

چطور آشپزی کنیم. چطور فرزندان زیبا داشته باشیم.

چطور موفّق باشیم. چطور ثروتمند شویم....

دم از شعر و ادبیات و تاریخ و فلسفه زدن

عقده های کسل کننده ی خودنمایان است...

 

در دنیای روزمره، «اشتغال» آن است که با جان مردم سر و کار دارد؛

قرصی برای مرگ

آبی برای شُرب

«تختی برای خواب»


دکتر شو،

که مردم هنوز ناچارند برای جانشان، زیرمیزی بدهند

امّا دیگر کسی برای «صدسال تنهایی»، پولی روی میز و پیشخوان کتابفروش نمی گذارد.

معمار شو،

که مردم هنوز هم چهاردیواری می خواهند

امّا «بی نوایان» هرگز برای کسی سقف نشده است

واعظ شو،

که مردم هنوز هم دوست دارند دروغ بشنوند

سیاستمدار شو،

که مردم هنوز می خواهند چپاول شوند...

 

جز اینها، هرچه که شدی

کاسه ی گدایی و جوراب سیاه زنانه ات را یادت نرود

 

دنیای روزمره، تاب مقدمه چینی و فلسفه بافی و در لفافه ندارد

سپید می خواهد، نه مثنوی

شهوت می خواهد، نه اخلاق

در هم پاشیدن می خواهد، نه ساختن

رد کردن می خواهد، نه اثبات

مسیر می خواهد، نه هدف...

 

بی رحمِ دلربائیست «دنیای مدرن»...


آریا صلاحی



۲ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۲



«چطور؟» سوال شیرینی ست

سال ها سرت را گرم می کند

مشغولت می کند


امّا یک روز می آید

که از خودت می پرسی؛

«چرا؟»

و این،

آغاز انهدام است... .


آریا صلاحی

آخرین خدا



۱ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۷


آخرین خدای آریا صلاحی


آخرین خدا

تابستان 94 / کتابناک

آریا صلاحی



۰ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۱


بازی فکری

 

(follow your dreams)

"رویاهایت را دنبال کن"

عبارت دوست داشتنی و شیرینی است؛

امّا چقدر با واقعیت زمخت و بی رحم دنیایی که ناچاری در آن نفس بکشی فاصله دارد... .

 

بعضی ها رویاهای بزرگی دارند. انتظارات بزرگی دارند.

امّا در عین حال با واقعیت زندگیشان تطابق دارد و قابل دسترسی است.

امّا رویای زندگی من، ثروت بی کران، شهرت ماندگار و جهان را تحت تاثیر قرار دادن،

یک شغل پرهیاهو و دهان پرکن، یک خانه ی قصر مانند، اتوموبیل های میلیونی و سفرهای میلیاردی نبود...

 

من بخش عظیمی از خودم را در کودکی هایم جا گذاشته ام.

هر روز همان رگه های کهنسال اعتقادات «شوالیه ی شرقی» را در خودم می بینم.

من بزرگ شدم، زندگی کردم و همراه شدم تا ببینم

که پسران چطور دیوانه وار، محسور مدل های جدید خودرویی در خیابان می شوند؛

و دختران چگونه شیفته ی درخشش طلای پشت ویترین ها؛

تا ببینم که چطور هدف زندگی مردان، سیر کردن شکم فرزندانشان

و سپس دنبال کردن فوتبال می شود؛

و هدف زندگی زنان، زندگی فرزندانشان و بس.

تا ببینم که چطور پیران با درد حسرت و افسوس آرزوی کودکی ها یشان را می کنند...

 

و «خودم» را ببینم،

که چطور بی تفاوت، کانال پخش فوتبال را عوض می کنم،

و چطور بی تفاوت از کنار خودروهای پارک شده در خیابان می گذرم،

امّا هنوز هم یک «بازی فکری» پشت ویترین یک اسباب بازی فروشی پاهایم را سست می کند

و کودکی زنجیر شده در انتهای سیاهچال قلبم را وحشی... .

می بینم که در نظر این کودک، زندگی دوران بزرگسالی، تکرار بیهوده ی روزمرگی است.

زندگی خوک مانندِ برخیز و نان و آب گیر بیاور، بخور و سپس بخواب برای یک روز دیگر مانند همین... .

بیهودگی یک انتظار مبهم است برای رسیدن به واقعیتی که خودت خلقش می کنی

و تلف کردن زمانی است که اصلاً گذشتن یا نگذشتنش تفاوتی ندارد... .

 

آدمی مجبور به اشتغال است.

برخی که آرزوهایشان معقول و هماهنگ با زمان-جای زندگی شان است، دنبال آن می روند،

و آرزوهایشان نیز در سایه ی کارشان تحقّق می یابد؛

برخی دیگر امّا ناچارند ابزاری شوند بی روح،

برای چرخاندن چرخ جهانی که خود از آن هیچ سودی نمی برند.

ناچارند به قتل آرزوهایشان... .

 

می خوانم، می نویسم، می کِشم، می بینم، می روم، می مانم، امّا...

در آخر باز هم هیچ چیز نمی تواند رنج بیهودگی تکرار زندگی را از خاطرم بیرون کند؛

مگر آن زمان که نامعقولانه، دست از تمام این ها می کشم،

تا با بیهودگی تمام، مشغول عادت کودکی هایم شوم:

مشغول طرّاحی یک بازی «فکری»

می بینم این تنها چیزی است که حقیقتاً تمام وجودم را تسخیر می کند

و به جهان بی معنایم، رنگ و لعاب «معنا» می پاشد...

می بینم که این، پادزهری است، حتّی قوی تر از «نوشتن»

 

آن گاه است که می گویم:

پس شغل مورد علاقه ی من این است، و نه چیزی دیگر

طرّاح بازی فکری

یا شاید صاحب یک مغازه ی کوچک بازی های فکری،

آرام و بی حاشیه، در گوشه ی خلوتی از یک شهر...

 

افسوس که دوران بازی های فکری به سر رسیده است... .

افسوس که من

جزء آن دسته ی دوّم ام... .

 

آریا صلاحی/

مقدمه ای بر شعر «کودکی ها»

دوازده خردادماه هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی



۳ نظر ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۴




گاهی از ابرها جای باران

جوجه تیغی می بارد

لاکپشت ها هم هیچوقت سرشان توی لاک خودشان نیست

مگر اینکه با دوپا

محکم بزنید توی سرشان

گل ها فقط ظاهرشان گل است

اگر بزرگ باشی و نزدیکشان شوی

کوچکت می کنند

اگر کوچک باشی، تو را می خورند...

از یک جایی به بعد، دیگر به آنچه می بینی اعتماد نکن

روی هر پلی قدم می گذاری،

هر لحظه ممکن است زیر پایت خالی شود...

شاید پرنسست در آن قلعه ای که برای فتحش جان کنده ای نباشد


اینها همه را در کودکی

«ماریو» سعی داشت به من بفهماند

و من

خیلی دیر یاد گرفتم... .


# آریاصلاحی



۲ نظر ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۰۸