یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۸۱ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

 

بعد ازاین، هرچه هست و خواهد بود

اتّهام و گمان و سوءظن است

این زمستان که پیش رو داریم

بهمنی، مثل زادروز من است

 

بعد از این، با حساب اینهمه شعر

«منحرف مانده» نام می گیرم

من نه سیگاری ام، نه افیونی

شعر را از تو وام می گیرم...

 

 

شعر بی مرگ / صندوقچه مرد مُرده / آریا

۲ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۰۶:۵۱

 

 

من از آن روز شدم نیمه ی هر ناکس که

نیمه ی گمشده ام نزد کسی پیدا شد...

 

آریا/

۲ نظر ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۳۴

 

خر بودم و در سادگی ام غرق شدم

این آب، فقط الاغ-ماهی کم داشت...

 

آن ها / صندوقچه مرد مرده / آریا

۲ نظر ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۱۲

 

 

گیوتین  

 

سرد است شب، سرد است رفتارت 

این آخر راه است، امّا خوب

داری بغل می گیری ام انگار 

هرچند کوتاه است، امّا خوب...

 

تسلیم حُکمَت، چشم می بندم 

با این که از دست تو دلگیرم

بعد از شکنجه، سال ها حسرت

دارم به دستِ «عشق» می میرم

 

امشب تو با پای خودت دیگر

نزدیک خواهی شد به من، ناچار 

من، تو، تبر، زنجیر، وقتی تنگ 

یک لحظه جنگ تن به تن، ناچار

 

چشمان جادویی، لبانی سرخ

در گرمِ این حالت، نمی میرم

این شعله ها را دور کن از من

دارم درونم «شعر» می گیرم

 

مثل پریزادی شدی امشب

در لختِ این ده کوره ی بی برگ 

خیلی هوس کردم تو را یک بار...

دارم پشیمان می شوم از مرگ

 

گُر کرده ای در خاطرم بی رحم! 

از دلبری هایت کمی کم کن 

پای گیوتین، اشک می ریزی؟

جلّادِ من! خود را مصمّم کن

 

این مسئله پایان نخواهد یافت

یک عشقِ خنثی، ضرب در «تردید» 

یک لحظه وا کن چشم-بندم را

باید تو را یک عمر دیگر دید

 

از ابرها ، تردید می بارد

لعنت بر این احوالِ بارانی 

می خواهی ام یا نه؟ نمی دانم

می خواهمت یا نه؟ نمی دانی

 

وقتی خیالت را نباید داشت 

اوضاع از این بهتر نخواهد شد

هرطور می خواهی جدایش کن 

این سر، برایم سر نخواهد شد 

 

با حرف آخر می کِشم بیرون

از «ماجرای عشق» پایم را:

نفرین بر آن مَردی که می گیرد 

در قلبِ بی رحم تو جایم را... 

 

 

گیوتین / آریا

 

 

 

۱ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۹

 

 

 

سیلی که پشت همین شهر، خفته است

طغیان تا ابد آماده ام، بیا

نزدیک فاجعه ی سر رسیدنم

تا اتّفاق نیفتاده ام، بیا...

 

(آریا صلاحی)

 

۲ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۵:۴۲

 

دشمنانم به دوست می مانند

دوستانم به مُردنم راضی

و تو که با من و همین اوضاع

گفته بودی همیشه می سازی...

 

آریا / صندوقچه مرد مُرده

۱ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۰:۲۹

 

خوش بحالِ شما که خوشحالین / زندگی رو «درست» می بینین
بهترین حالِ من زمانیه که / تازه فک می کنین غمگینین

من نتونستم و نمی تونم / زندگی واسه من خیالی بود
توی لیوانِ لب پریده ی من / نیمه ی پُر، همیشه خالی بود

من صدای سکوتِ بغضامم / درد نسلی که اصلشو گم کرد

با یه لشکر، امید سرخورده / به غرور خودش تهاجم کرد

من یه تاریخِ رو به تکرارم / تخت جمشیدِ سوخته تــو درد
کشوری که تموم ثروتشو / آخرین شاهِ رفته، جارو کرد

بچّگی مَم که هرچی فلسفه بافت / به خیال بقیه، نِق نِق بود
من یه مُرده َم که باورش نشده / تـــو جهنّم، نمیشه عاشق بود

من یه کولی بی پناهم که / یه نگاهم بهش نمیندازن
حال اون خونه ای رو دارم که / رو خرابش یه برج می سازن

منو کشتن که صیدشون نپَره / تیکّه ی گوشت، طعمه ی کوسه
بی گناهی که پای دار نرفت / ولی بالای دار، می پوسه...

 

 آریا. ا. صلاحی

۳ نظر ۰۲ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۰

 

او شال قطار

 

صبح شد، چشم وا کنم یا نه؟

خواب و بیداری ام شبیه هم اند

دامنت، کوله ات، خودت، عشقت

از کمد، از تمام خانه، کم اند

 

خاطراتت هنوز پررنگ است

گرچه در خاطرت نمی ماند

تا کجا رفته ای؟ که ردّت را

هیچ جنبنده ای نمی داند

 

پیش بینی چقدر صادق بود

مصرِ در خشکسالی ام اکنون

جای دستان عاشقت خالیست

بین دستان خالی ام، اکنون

 

دست هایی که حکم می راندند

لای زلف خم و پریشانت

شال بستی به سر، که این یعنی

قتل یک سلسله، به دستانت

 

شال بستی به سر که دانستم

درخیالت «غریب» خواهم شد

نسبتت را به من ندانستی

از تو هم بی نصیب خواهم شد

 

با حجاب آمدی که چشمم را

هاله ی غربتت بپوشاند

بی حجابت به خواب می بینم

چشمه ی شعر را بجوشاند

 

خواب دیدم تو را که می رفتی

با قطاری که تار می دیدم

یک نفر را شبیه من آنجا

غرقِ در انتظار می دیدم

 

یک نفر، روی ریل، بوسیدت

عطرِ تن پوش دیگری بودی

چمدان های بسته ات در دست

غرق آغوش دیگری بودی

 

صبح شد، چشم وا کنم یا نه؟

غرق کابوس و مستِ رویایم

با خودت، با قطار، حتّی «او»

بازگردی... کنار می آیم

 

هم خودش را، وَ هم خدایش را

طعم ناپاکیِ لبانش را...

روی ریل تنفّرت بنشان

تا بگیرد قطار، جانش را

 

شال وا کن زِ سر، که سرگرمم

به تماشا... به غرقِ پیکر تو

بلکه با شال هدیه اش امشب

فکر او هم بیفتد از سرِ تو...

 

 

………………………….

او، شال، قطار / آریا صلاحی

۲ نظر ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۸:۳۰

 

من مانده ام و یک سر آشوب ز تب

با مسئله ای، حل شده در قرصِ عصب

حالا که شب از «ستاره» هم خورد رکب

هر شعله، خیانت چراغ است به شب

 

با پستی دنیای پس از تو چه کنم؟

با مستیِ شعرواره ی نو چه کنم؟

یک گوشه خدا و همه جا شیطان هست

گندم که نبود، می دهد جو، چه کنم؟

 

بعد از تو خطاکار ترین انسانم

بعد از تو خطرناک ترین حیوانم

من مومم و روزگار، دستش در کار

هرطور که شکل می دهد، می مانم

 

اینجا همه قلعه اند، من سربازم

اینجا همه بُرده اند، من می بازم

حالا که تمام دشمنان دوست شدند

ناچار، به احساس خودم می تازم

 

با لشکر تشنه ی به خونم چه کنم؟

با کوه بلند بیستونم چی کنم؟

شیرین که شکست عهد خود را رد شد

فرهاد که مُرد... با جنونم چه کنم؟

 

از چشمه ی جاودان لعلت خوردم

در جان من افتاد ولی، پیری هم

هرکار که برنیامد از دستانت

از دست خدایان اساطیری هم...

 

با «مِهر» نشستم و از «آذر» گفتم

یک «بندهش» جدید،  از سر گفتم

زرتشت شدم، ولی به جای «مزدا»

از چشم همیشه مانده بر در گفتم

 

در دین «خدای عشق» در می آیی؟

اصلاً تو خدا باش دگر! می آیی؟

من مرد همیشه بی قرار و تو صبور

ای حوصله ی زیاد، سر می آیی؟

 

آنجا که کسی نیست، سرت مشغول است

اینجا همه هستند، ولی تنهایم

یک روز میاید که شبیه تو شوم

یه روز میاید؛ به خودم می آیم...

 

.......................................

آریا. ا. صلاحی / آذر / 93

۱ نظر ۱۲ آذر ۹۳ ، ۲۰:۴۲

 

عقرب شده ام در قمرت، بلکه بترسی

یا نیش زنم عقربه را، ساعت رفتن

رفتی و جهانم، همه محدود به من شد

با اینهمه «من» بعد تو باید چه کنم، من...؟

 

آریا. ا. صلاحی

۱ نظر ۰۳ آذر ۹۳ ، ۰۷:۵۹

 

 

مثل آتش فشانِ پیش از مرگ

از درون، ذرّه ذرّه می جوشم

با تنی خیسِ گریه هر شب را

جای پیراهن «اشک» می پوشم

 

پی تکرارِ حرف های توأند

لحظه های گذشته از نظرم

پنجره باز و بال ها بسته

خودکشی می کنم، اگر نَپرم

 

بعد از این، هرچه بود و خواهد بود

اتهام و گمان و سوءظن است

این زمستان که پیش رو داریم

بهمنی مثل زادروز من است

 

بعد از این، با حساب اینهمه «شعر»

«منحرف مانده» نام می گیرم

من نه سیگاری ام، نه افیونی

شعر را از تو وام می گیرم

 

ننگ عشقی که بر لبانم ماند

بر دل خسته اَنگ خواهد زد

مثل آهن، در آفتاب غمَت

مغز خیسم که زنگ خواهد زد

 

جز همین واژه های تکراری

از غم بر دلم، که می داند؟

جز همین استخوان و مشتی خاک

از منِ خسته تن، چه می ماند؟

 

تو همان نخبه ای که می دیدم

تا ابد در وطن، نخواهی ماند

«چارده شب» ستاره ها گفتند؛

«ماه مجنونِ» من نخواهی ماند

 

حال و روزِ من و تو جالب بود

من گدا بودم و تو شاه پری

من به دنبالِ بال و تو در فکر

با کسی بهتر از خودت بپری

 

می شد از دست من نمی رفتی

جای دستم اگرچه خالی نیست

می شد آن پا که قصد رفتن کرد....

می شد امّا نشد! خیالی نیست

 

می توانست جای لمس قلم

دست، موهای «دوست» شانه کند

می توانست خاطرات تو را

شعرِ بی مرگ، جاودانه کند

 

می توانست آن شبی که لبت

باز شد تا مرا صدا بزند

قبل حرفِ «وداع» بوسه شود

جای اینکه دوباره جا بزند

 

یک سوال از من و جواب از تو:

«کِی مرا ترک میکنی؟» «هرگز!»

و حقیقت، نهفته در پشتش؛

که مرا درک میکنی؟ هرگز...

 

 ...........

 آریا

 

  

 

۲ نظر ۲۸ آبان ۹۳ ، ۱۵:۵۵

 

هِی راهمان را رو به طوفان باز کردی

با هر خیابان، کوچه ی بن بست دادی

من میروم، تنهائی ات را عادتت کن

هرگز نمی فهمی که را از دست دادی...

 

(آریا / آبان 93)

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۳ ، ۱۹:۵۷

هجوم مغول به ایران 

  

خواب دنیا عمیق تر شده است

روز و شب، دشمنان هم شده اند

دوستانّ پلید، بسیارند

دشمنانِ درست، کم شده اند

 

شهر فانوس های خاموش است

عرشه را ناخدا نمی پاید

بادبان را رها کن و بپذیر

هر طرف را که باد می آید

 

تا زمان بر مُراد می چرخد

از گناهان کرده ات، بگریز

کفتران، رامِ دام های توأند

هرکجا ممکن است، دانه بریز

 

دست و پای درخت، کوتاه ست

خشک کن ریشه های پیچان را

جنگل خسته ای نصیبت شد

پاره کن هر گلوی بی جان را

 

پاره کن، هیچ کس حریفت نیست

شاه جنگل تویی و ما برّه

این قلمرو تمامش از خود توست

رود تا رود، درّه تا درّه

 

هرکجا را که چشم می بیند

در مقامت بزرگ خواهد شد

آن زمین مقدّس شیران

جای پاهای «گرگ» خواهد شد

 

«عاشقی» کار گوسفندان و...

«عشق بازی» خرافه خواهد شد

«شعــر»؛ این معجزات بی پایان

حرف های اضافه خواهد شد

 

مردِ «دل»، عرصه را که خالی کرد

منطق از ابتذال می آید

هرکجا «شیر» لاشه را ول کرد

بوی گند «شغال» می آید

 

بوی گندِ شغال می آید

آوخ... جنگل! چه بر سرت آمد

سکّه بنداز؛ شیر یا تـهِ خط

عاقبت، روی دیگرت آمد...

 

 

......

شیرشاه / آریا. ا. صلاحی

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۱۳:۳۶


 

 

هزار قلعه و شاه از زمانه جا ماندند

همین که «عشق» مبدّل به کینه خواهی شد

تمام سلسله مویت سفید هم بشود

درون سینه ی من منقرض نخواهی شد...


..........

انقراض / آریا

 

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۳ ، ۲۰:۰۵

 

 

می نشست از زندگی در خاطرم، تنها بَدَش

مثل باقیمانده ی باران؛ که خاک مُرده است

قلب من تا بوده چوب عشق خود را خورده است

مثل دین سوخته، در مومنان مُرتدَش

مثل تخت پادشاهی که عرب، آتش زدَش

مثل تاراجی که یک عمر است از من بُرده است

مردِ باران خورده بعد از سیل هم افسرده است

هرچه باران هم بشوید، باز می ماند رَدَش

می توان تنها نبخشید و فراموشت نکرد

می شود با دیگران، مثل خودت بی رحم شد

می شود امّا مگر، هی یاد آغوشت نکرد؟

می شود امّا مگر از لعل ها، نوشت نکرد؟

آه... گفتم لعل! جای بوسه هایت زخم شد

می شود، آری! مگر در «یاد» خاموشت نکرد...

 

 .......

آریا

 

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۲:۲۵