یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها
جمعه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ب.ظ

اعتقادات عجیب آقای گریگوار (سه)

 


آقای گریگوار یک روزنامه فروش بود. دکه ی کوچک و زنگ زده اش در حاشیه پیاده روی کافه ای قرار داشت که پاتوق هرروزه ی من برای کمی آرامش و نوشتن بود. همان جا بود که برای اوّلین بار با او آشنا شدم. جالب است که اتّفاقاً همان روز صبح مطالعه ی مسخ کافکا را به پایان رسانده بودم.

آن روز نآن روطبق معمول برای استراحت و عوض کردن هوا به کافه رفتم و پشت همان میز همیشگیِ بیرون از کافه نشستم. از صندلی ام تا دکه اش یک دو قدم بیشتر فاصله نبود. گاهی هنگام کار کردن به او خیره می شدم؛ و خوب واضح بود که از این کارم اصلاً خوشش نمی آید. با این حال، و با وجود تمام عقاید عجیبش، با او خوش می گذشت.

این را هفته ها بعد، وقتی عصر روزهای فرد برای ماهیگیری همراهش به دریاچه می رفتم فهمیدم.
آن روزها از ماجرای برکناری ام از کار در بیمارستان به عنوان روانشناس بیشتر از یک سال می گذشت.

ماه ها از ماجرای دو بیمار عجیبی که در خانه ام غیبشان زد می گذشت.

و من، تازه نوشتن داستانِ «آن دو» را در همان کافه آغاز کرده بودم... .

 

یک روز که سوار بر قایق چوبی زهوار در رفته اش بر روی دریاچه شناور و مشغول ماهیگیری بودیم به او گفتم؛ می بینی حتی خود تو هم که دم از حقوق حیوانات میزنی و می گویی آن ها هم مثل ما آدم ها هستند، بخاطر شکمت ماهی صید میکنی؟!

 

گریگوار همان طور که به نخ قلابش زل زده بود بدون اینکه سرش را به سمتم برگرداند گفت؛

من نگفتم حیوانات مثل ما آدم ها هستند.

ما آدم ها مثل حیوانات هستیم... .

روزی که در تب و تاب انتخابات جلوی دکه ی روزنامه فروشی اش ظاهر شدم،

گریگوار بی تفاوت به هیاهوی آن روزها روی صندلی تا شو اش نشسته بود و کافکا می خواند.

گفتم: رأی نمی دهی؟

سرش را تکان داد.

گفتم: مگر برایت اهمیتی ندارد سرنوشتت را خودت تعیین کنی؟

 

نفسش را صدادار بیرون داد و رو به من گفت:

تو قاطری هستی که برایت چند سوارکار برگزیده اند،

امروز می روی انتخاب کنی که به کدام یک سواری بدهی... .

 

از همان روزی که جسد آن بیمار را در اتاقم پیدا کردم، به پلیس گزارش دادم و سپس جسد غیبش زد، از خانه ام می ترسیدم و همیشه تا جایی که امکان داشت از آن دور می ماندم.

به نظر آن ها من مشکل داشتم. گفتند کسی که خودش از درون آشفته باشد نمی تواند درد دیگران را علاج کند. حالا من روانشناس بر کنار شده ای بودم که روزها را در کافه ای به انتظار زمانی می نشست که بالاخره رأی هیئت امنای بیمارستان تغییر کند. آدمی که زمانی برای خودش کسی بود و برو بیایی داشت، حالا زندگی اش خلاصه شده بود در شب های خواب در هال، و روزهای کافه و کتاب و قلم، و ماهیگیری با مردی به نام... نه. اجازه بدهید او را همان «گریگوار» خطاب کنم... .



#اعتقادات_عجیب_آقای_گریگوار
#سه
#آریا_صلاحی



۹۵/۰۶/۱۲

نظرات  (۳)

اصلا پتانسیل کتاب شدن رو دداره، خیلی خوبه :))
اصن پستو نصفه ول کردم بیام بگم ان دو عجب داستانی بود
مث روز تو ذهنم شفافه
چه قدر از اینکه طولانی مینویسی خوشحالم 
از اینکه یه جورایی ادامه ان دو خوشحال تر
و از اینکه گریگوار انقدر ملموسه خفن طور خوشنود:)خوشنودااااااا خشنود نه:)

پاسخ:
خوشحالم از شنیدنش
مخلص /

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">