یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها
دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۳ ب.ظ

اعتقادات عجیب آقای گریگوار (شش)




خودم را شناکنان به قایق رساندم. حتّی سرش را هم برنگرداند. بدن خیس و سنگینم را درون قایق انداختم و نفس نفس زنان به او خیره شدم. به پای چپش طنابی بسته بود.

بدون اینکه چشم از دریاچه بردارد پرسید: عمقش چقدر است؟

حیرت زده از رفتار عجیبش پاسخ دادم: نمیدانم. زیاد!

پرسید: خطرناک است؟

گفتم: آنقدر خطرناک هست که اگر نتوانی شنا کنی غرق شوی!

با سر تأییدی کرد و پرسید: تا بحال به خودکشی فکر کرده ای؟

گفتم: قبلا هم پرسیده ای! نه! چرا باید به خودکشی فکر کنم؟!

گفت: چرا نباید فکر کنی... .

گفتم: چون دلیلی برای مردن ندارم

 

اگر می دانستی، دلیلی برای زندگی کردن نداشتی.

گریوار این را گفت و ناگهان به درون دریاچه شیرجه زد. تازه آن جا بود که فهمیدم سر دیگر طناب به پاره آهن سنگینی متصّل است که به دنبالش درون آب ها فرو رفت... .

 

با سرعت به سمت شهر می دویدم. وحشت زده و با لباس های خیسی که در اثر افتادن های از سر دست پاچگی ام گِلی شده بود. نتوانستم نجاتش دهم. گریگوار با تمام افکار و عقایدش مهمان ماهی ها شده بود و من هیچ کاری از دستم بر نیامد.

به شهر رسیدم؛ نزدیک ترین اداره ی آگاهی سی، چهل متر آن طرف تر از همان کافه ای بود که روزها و ماه ها در کنار او سر کرده بودم. یک دو قدم به دکه ی روزنامه فروشی اش بود که پایم به لبه ی جدول گیر کرد و نقش بر زمین شدم.

سعی کردم از جایم بلند شوم، امّا انگار قوزک پایم شکست بود.

درد شدیدی از زانو تا مغز سرم تیر کشید. سعی می کردم برخیزم امّا ناممکن می نمود.

    کمی آن طرف، روبروی کافه، جوانی با چهره ی پریشان را دیدم که داشت با دو نفر در یونیفرمی خاص صحبت می کرد:

... همیشه این جا می نشست. فکر می کردیم دیوانه است. گاهی روی همین صندلی، و گاهی آن جا کنار دکه ی متروکه.  کتاب می خواند. می نوشت. با خودش حرف می زد. می آمد، می رفت... مرتب جایش را عوض می کرد. گاهی عصر ها تنها به ماهیگیری می رفت. آدم عجیبی بود. عقاید عجیبی داشت. به نظر می رسید تنها زندگی می کند. نامش را نمی دانم، امّا گریگوار صدایش می زدیم...

 

آنچه که در طول آن یکشنبه بر من گذشت، به مراتب سخت تر بود از آنچه این روزها در این کنج تنگ و تاریک و نمور بر من می گذرد. این ها پندارند من مشکل دارم.

می گویند کسی که خودش از درون آشفته باشد، نمی تواند درد دیگری را علاج کند.

همین کاغذ، و همین قلم، تمام آن چیزیست که در اختیارم گذاشته اند.

 

آقای گریگوار می گفت: وقتی مردم تو را می فهمند از تو می ترسند.

تو را تحت نظر دارند. تو را سانسور می کنند. تو را نقد می کنند. تو را می کشند.

امّا وقتی تو را نمی فهمند، به حال خودت رهایت می کنند...

 به تو اجازه می دهند هر چه می خواهی بگویی. هر چه می خواهی بنویسی. چرا که اصلا اهمیّتی نداری.

اصلاً خطری نداری... .

 

آن یکشنبه ی شوم، آن جوان از آقای گریگوار صحبت می کرد. و من خبر وحشتاکی برایشان آورده بودم.

خودم را با پایی که روی زمین کشیده می شد به آن ها نزدیک تر کردم. فریاد زدم:

دارد غرق می شود! نجاتش دهید! دارد غرق می شود! کسی که دنبالش می گردید دارد غرق می شود!

آن سه نفر به من خیره شدند. جوان با چشمانی گرد و با دستپاچگی داد زد: خودش است! خودش است! این همان مرد است! گریوار است!

بیچاره جوانک به سرش زده بود. آخر چطور من را با او اشتباه گرفته بود. حیرت زده نگاهی به خودم انداختم. نمی دانم چرا، امّا کت کهنه ی آقای گریگوار را پوشیده بودم. از گوشه ی جیب کتم کتابی خودنمایی می کرد. آن را با دستان گِلی ام بیرون کشیدم:

مسخ کافکا -  ترجمه ی صادق هدایت

هرچند احمقانه بود. امّا احمقانه تر بود که کسی را بخاطر پوشیدن کت کسی و همراه داشتن کتابش با او اشتباه بگیری!

این ها تمامش احمقانه بود، امّا به من فرصت توضیح داده نشد. دو نفر در یونیفرم سفید بیمارستان با سرعت به سمتم دویدند. مرا گرفتند و به سمت اتوموبیل سیاهی کشیدند.

دو نفر که هیچ شباهتی به پرستار نداشتند مرا در اتوموبیلی انداختند که هیچ شباهتی به آمبولانس نداشت؛

و کیسه ای سرم کشیدند که هیچ شباهتی به هیچ چیز نداشت... .

 

حالا من اینجایم.

نمی دانم چند روز گذشته است. چند ماه، یا چند سال.

هرگز کسی به من فرصت نداد از آن اتّفاق تلخ دریاچه چیزی بگویم.

هرگز کسی به من گوش نکرد. هرگز کسی باور نکرد که آقای گریگوار خودکشی کرده است.

 

آن ها پندارند

من آقای گریگوار هستم.

 

 

 

 

 

 

پایان.




#اعتقادات_عجیب_آقای_گریگوار
#شش

#آریا_صلاحی

 


۹۵/۰۶/۲۹

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">