یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها
جمعه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۲۵ ب.ظ

خدای خائن




من عاشق دختری شدم که قرار بود با قهرمان رمانم ازدواج کند.

(داستان کوتاه)





خدای خائن



 

      من عاشق دختری شدم که قرار بود با قهرمان رمانم ازدواج کند.

خوب می دانستم این کارم خیانت است. آنطور تربیت شده بودم که به داشته های دیگران چشم داشتی نداشته باشم، دیگر چه بدتر که آن داشته ها در حیطه ی احساسات باشند. امّا دست خودم نبود. من عاشق شدم.

      آخر او همه چیز داشت. برایش همه ی خوبی ها را در نظر گرفته بودم. هرچه که در زنان دنیای اطرافم نمی دیدم در او قرار داده بودم. نامش «آنا» بود. زیباترین، شوخ ترین، پرانرژی ترین، وفادار ترین و ظریف ترین دختری که تا بحال دیده بودم.

      البته من قهرمان رمانم را هم خیلی دوست داشتم. دردهایش را به همان شدّتی که او حس می کرد، احساس می کردم. خوب می دانستم او هم دوست ندارد مورد خیانت واقع شود. اصلاً برای همین ها بود که در داستان، بهترین عشق ممکن را به او هدیه داده بودم. برایش در داستانم دختری آفریده بودم که هر مردی آرزوی حتّی یک بار ملاقات با او را داشت.

      هیچ چیز نمی توانست ذرّه ای از عشق آنا به قهرمان داستانم کم کند. هرچند او زیاد دلربا نبود و ثروتی هم نداشت. و حتّی در حرف زدن هم مشکلاتی داشت، امّا با این حال آنا صادقانه به او عشق می ورزید. مدام دلش برایش تنگ می شد. مدام سراغش را می گرفت. مدام نگرانش می شد. حتّی این مسئله که می دانست او دوستش دارد باعث نشده بود که ذرّه ای مغرور یا بی اعتنا شود؛ عادتی که تمام دختران دیگر داشتند. قهرمان داستانم شده بود تمام دغدغه ی زندگی اش. چطور بگویم؟ اصلاً باید خودتان رمانم را بخوانید تا ببینید چطور خودش را وقف او کرده بود.

      چون من خواسته بودم اینطور باشد.

آن اواخر، اشتیاق نوشتن مثل خوره به جانم افتاده بود. به جایی رسیدم که دیگر قادر به ننوشتن نبودم. باید می نوشتم تا بیشتر و بیشتر با آنا آشنا می شدم. امّا ای کاش این اتّفاق زودتر می افتاد. پیش از آنی که او با قهرمان آشنا شود. پیش از آنی که در فصل هفتم برای اوّلین بار یکدیگر را ملاقات کنند. کاش زودتر از شخصیّت اوّل داستانم عاشقش شده بودم... .

       از اینکه آنا کس دیگری را دوست داشت متنفّر بودم. به اینکه هربار قهرمان داستانم برای شکار به جنگل می رفت، او آرام و قرار نداشت، حسودی ام می شد. کاش یک بار، فقط یک بار هم که می شد مقصد نگاه های عاشقانه ی او چشمان من می بود. کاش خود من شخصیّت اوّل داستانم بودم. امّا نمی شد. امکان نداشت. هرچه پیش می رفتم رمان به انتهای تلخش نزدیک تر می شد. همان جا که قهرمان، دلاورانه از آخرین نبرد باز می گردد، آنا را در آغوش می گیرد، دستان گرمش را در دست می گیرد و... .

       باید کاری می کردم.

       چرا که نه؟ چه کسی جلودار من بود؟!

       این رمان، دنیای خود من بود - من خدای داستان هایم هستم-  سرنوشت همه ی شخصیّت هایش در دست خودم بود. فقط کافی بود اراده کنم تا قلم روی کاغذ بغلتد و... . می توانستم قهرمانم را در همان نبرد آخر به صلیب بکشم. یا در یکی از همان شکارها، ناباورانه قربانی شیری زخمی کنم. یا بدتر! دختر دوّمی - دوشیزه ای که برای جمع آوری گیاهان دارویی در جنگل گشت می زند - را سر راهش قرار دهم تا یک دل نه، صد دل دلباخته اش گردد.

      می توانستم... می توانستم هرکاری دلم می خواهد بکنم.

      امّا چه تضمینی وجود داشت که وقتی قهرمان بمیرد یا با کس دیگری خوشبخت شود، آنا او را از یاد برده و تا پایان عمر در غم چنین فاجعه ای از همه دوری نخواهد کرد؟ اصلاً چه تضمینی وجود داشت که او عاشق من خواهد شد؟ چگونه می توانستم آنایم را عاشق خدای زندگی اش کنم؟ خدایی که محبوبش را از او گرفته بود.

      من عشق واقعی اش را می خواستم وگرنه، بی شک تنها قلم گرفتن چند بخش کوچک از داستان و تغییری در روحیات آنا کافی بود. امّا به هیچ وجه نمی خواستم او تغییر کند. من همانطور که بود عاشقش شده بودم، نه آنطور که خودم می خواستم باشد.

 

      البته من قهرمان داستانم را هم خیلی دوست داشتم. دردهایش را به همان شدّتی که او حس می کرد، احساس می کردم.

می دانستم چه حالی خواهد داشت آن گاه که آنا را کنار من ببیند.

خوب می دانستم این کارم خیانت است.

امّا دست خودم نبود.

      من عاشق دختری شدم که قرار بود با قهرمان رمانم ازدواج کند... .

 


آریا صلاحی

مجموعه داستان کوتاه دیکتاتور من


نظرات  (۲)

عالیییی بود عالیی
دستات به قلم قوی ای

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">