یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها
پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۴۷ ب.ظ

لطفاً آدم نباشید



لطفاً آدم نباشید...

(الاغی با کت تقریباً صورتی)






    تا به حال به این فکر کرده اید که بجز دنیای ما چه دنیاهای دیگری وجود دارد؟

من همیشه به این موضوع فکر می کردم.

    بله، گفتم می کردم؛ چون بعد از اینکه آن اتّفاق افتاد، دیگر ترجیح میدهم فکر نکنم.

می پرسید چه اتّفاقی؟ خب همان اتّفاقی که آن شب افتاد...

    آن شب، وقتی که آسوده در اتاقم روی تختخواب دراز کشیده و به دیوار خیره شده بودم، داشتم به همین موضوع فکر می کردم که ناگهان قسمتی از دیوار، مانند یک در باز شد و نوری از پشتش به درون اتاق تابید. لحظه ای بعد سایه ای پشت در ظاهر شد؛ من وحشت زده از جایم پریدم و خودم را روی تخت جمع کردم. سایه جلوتر آمد و آشکار شد.

    یک الاغ سیاه که یک دسته کلید بزرگ، پر از صد ها کلید کوچک، در سُم داشت وارد اتاقم شده بود. او کتی تقریباً صورتی به تن داشت.

الاغ که ظاهراً خیلی هم عجله داشت، اوّل بدون توجّه نگاهی به داخل اتاق انداخت و با خودش گفت: "اَه! باز هم اشتباه آمدم!"  امّا همین که می خواست دیوار را ببندد، ناگهان متوجّه من شد.

   چشمانش درشتش را ریز کرد و خوب به من خیره شد؛ چند قدمی جلو آمد و خیلی آرام با خودش گفت:  "عجیب است! این موجود چقدر شبیه آدم هاست!"

    سرش را تکان داد و به سمت در برگشت که برود، امّا ناگهان من گفتم: "صبر کن!"

  خیلی مسخره به نظر می رسید. اصلاً چرا من باید به یک الاغ که داشت از دیوار اتاقم بیرون می رفت می گفتم "صبر کن!"؟  خودم هم دقیقاً نمی دانستم؛ امّا به هر حال این را گفتم و الاغ با حیرت سرش را به سمت من برگرداند و گفت:

    "امکان ندارد! خیلی عجیب است! این موجود زبان ما را می داند!"   جلو تر آمد و به سمت من خم شد. طوری که نزدیک بود دماغم با پوزه اش برخورد کند:   "یک بار دیگر حرف بزن! زود باش"


   من عقب تر خزیدم و درحالی که دست و پایم کمی می لرزید گفتم:  "تا حالا هرگز یک الاغ به من دستور نداده بود!" شک نداشتم که خوابی بیشتر نیست!

     الاغ که خیلی حیرت زده به نظر می رسید کمر راست کرد و سرش را خواراند:   "خیلی شبیه آدم هاست؛ امّا به زبان ما صحبت می کند! من کدام جهنّم درّه ای آمدم؟!"

  من که حالا تقریباً از رفتار الاغ عصبانی شده بودم گفتم:  "منظورت چیست؟! درست صحبت کن! تو در اتاق من چکار داری؟! اصلاً تو چه جور الاغی هستی؟ چطور می توانی صحبت کنی؟"

  "الاغ؟؟!  الاغ؟! تو چطور موجودی هستی؟ اینجا کجاست؟"

"خب معلوم است! من آدم هستم! اینجا هم خانه ی من است. امّا تو این وسط کی هستی؟"

   الاغ که همچنان حیرت زده به نظر می رسید گفت:  "تو... تو یک کشف جدید هستی! آدمی که فکر میکند! عصبانی می شود و حرف میزند! شگفت انگیز است! باید تو را با خودم ببرم! باید تو را جهان معرّفی کنم!"

  آن گاه دستم را گرفت و کشید.

من دستم را پس کشیدم و گفتم:  "چکار داری میکنی؟! من با تو هیچ کجا نمی آیم!"

"امّا جهان از دیدن تو شگفت زده می شود! من نمی توانم از این فرصت که برایم پیش آمده بگذرم." و باز سعی کرد مرا با خودش به سمت آن در بکشاند.

   من با تعجّب پرسیدم:  "از دیدن من؟! جهان از دیدن تو شگفت زده می شود نه من! چه کسی تا بحال الاغی دیده است که می تواند صحبت کند؟  اگر قرار باشد کسی چیزی را جایی ببرد، این من هستم که باید تو را به مردم نشان دهم!"  بعد بلافاصله آن در توجّهم را به خودش جلب کرد:   "اصلاً... آن... آن در!  تو چطور دیوار من را تبدیل به در کرده ای؟!"

   با احتیاط جلوتر رفتم و سرم را بیرون بردم.  انتظار داشتم آن طرفش راهروی هال خانه ام را ببینم، امّا اینطور نبود.

   

   آن طرف در، من با یک سالن بزرگ مواجه شدم که پر بود از درهایی چوبی هم شکل و هم اندازه.  سالنی که انتهایش مشخص نبود و درهایی که نمیشد آن ها را شمرد. وحشت زده خودم را داخل اتاقم انداختم و گفتم:  "این...  اینجا کجاست!  چطور...؟ این سالن پشت اتاق من چکار می کند؟ چه بلایی سر خانه ام آورده ای؟"

   الاغ که اکنون آرام و خونسرد به نظر می رسید، به من نزدیک شد و بعد از کمی مکث گفت:  "با من بیا! بگذار جهان را به تو نشان دهم. خیلی چیزها هست که تو باید ببینی آدمیزاد سخنگو"


   

***


    چند دقیقه بعد، من و الاغ از طریق آن در جادویی از اتاق خارج شدیم. هیچ چیز برایم قابل باور نبود؛ دری که از دیوار اتاقم باز شده بود، حرف زدن با یک الاغ، همراهی او در یک سفر به جایی که نمی دانستم کجاست!  در مورد هیچ کدام هیچ ایده ای نداشتم. امّا این ها در برابر شگفتی هایی که من آنطرف در دیدم، بسیار ناچیز بود.

   

     وارد سالن بزرگ که شدیم، الاغ به سمت راست به راه افتاد. پرسیدم:  "اینجا کجاست؟ و تو...؟"

 الاغ وسط حرفم پرید و گفت:  "اینجا اتاق دریچه هاست. دریچه هایی که رو به نقاط مختلف کیهان باز می شوند. رو به سیّارات ناشناخته و خالی از سکنه. و من کلیددار این اتاق هستم. امّا اعتراف میکنم از میان میلیون  ها در این تالار، تا کنون نوزده بار دری را اشتباهی باز کرده ام. گرچه هیچ بارش این اتفاق نیفتاد!"

     "کدام اتّفاق؟"

     "همین که دری را به دنیایی باز کنم که در آن یک انسان سخنگو خوابیده باشد."

  الاغ مرا به سمت دری برد که با درهای دیگر کوچکترین فرقی نداشت. امّا او آن را انتخاب کرده بود. طوری رفتار می کرد که انگار آن را می شناسد و دنبالش می گشته است.  به دسته کلیدی که در سم داشت نگاهی انداخت و از میان انبوه کلیدهای نقره ای، یکی را که هیچ فرقی با بقیه نداشت، جدا کرد و با آن در را باز کرد.

   از آن تالار خارج شدیم. آن طرف این در دنیایی بود که الاغ سخنگو از آن می آمد.  آن تالار تنها بخشی از یک اداره ی بزرگ بود که توسط الاغ ها اداره می شد.  بعد از اینکه او مرا هیجان زده به اوّلین الاغی که در مسیرش دید معرّفی کرد، تاب و تبش ناامیدانه فرو خفت. چرا که آن الاغ اصلاً مرا نمی دید. همانطور که هیچ کدام از الاغ های دیگر در آن اداره مرا ندیدند. همانطور که هیچ موجود زنده ای در آن دنیا مرا ندید!

   بعد از اینکه الاغ پی برد نمی تواند کشف جدیدش را به کسی نشان دهد، دیگر شوری و شوقی نداشت. امّا او به من قول داده بود که جهان را به من نشان دهد؛ و من که دیگر بر ترسم غلبه کرده بودم، کنجکاوانه از او خواستم به قولش عمل کند.



   الاغ ناچاراً مرا از آن اداره بیرون برد و آنجا بود که من وحشتناک ترین صحنه های عمرم را مشاهده کردم.

انگار من وارد شهر حیوانات شده بودم. در آن شهر انواع حیوانات ریز  درشت رفت و آمد داشتند. حیواناتی که متمدّنانه زندگی می کردند، با هم دیگر صحبت می کردند و بعضیشان زبان گونه های دیگر را خوب بلد بودند. امّا در مورد انسان ها اینطور نبود. آنان مثل موجوداتی وحشی و اهلی اسیر حیوانات بودند و از خودشان صداهای عجیب و غریبی در می آوردند.

    در خیابان، من آدم هایی آرام را دیدم که الاغ هایی را کول کرده و به این طرف و آن طرف می بردند.  الاغ ها افساری در دست داشتند که دور صورت آدمشان بسته شده بود.

    در پیاده رو سگ های پاکوتاه و سگ هایی سفید قدم می زدند؛ درحالیکه طنابی ظریف دردست داشتند که به یک آدم بسته شده بود. آن آدم ها زبانشان از دهانشان بیرون بود و همین طور که جلوی صاحبشان می دویدند زمین را بو می کشیدند.

    من وحشت زده گفتم:  "چه بلایی بر سر دنیا آمده؟!  شما حیوانات شورش کرده اید؟ چطور جای آدم ها و حیوانات عوض شده است؟!"

   الاغ با تعجب گفت:  "عوض شده است؟ منظورت چیست عوض شده است؟! همیشه همینطور بوده که هست. زمین، آسمان، آدم ها و همه ی نعمت های دیگر هدیه ی خداوند است به ما حیوانات. همه چیز برای آرامش ما آفریده شده است."

    "هدیه ی خداوند به شما؟؟!  شما حیوانات؟! هیچ می فهمی چه میگویی؟؟ ما انسان ها برترین موجودات جهان هستیم. همه چیز برای ما آفریده شده. همه چیز، از جمله شما حیوانات که از پوست و گوشت و شیر و همه چیزتان برای خوراک و پوشاک و زندگیمان استفاده میکنیم!"


 الاغ  برای لحظه ای توقّف کرده و به من خیره شد، بعد لبخندی زد و گفت:  "تو موجود عجیبی هستی! شکّی نیست که عقل داری، امّا ظاهراً آن را از دست داده ای!  با من بیا! بیا تا هرچیزی که میگویی را به تو نشان دهم.

بعد از آن او بلافاصله مرا به بازار برد. اوّلین چیزی که توجّهم را به خود جلب کرد، تابلوی بزرگ یک فروشگاه بود:

«فروش انواع لباس های مردانه و زنانه از پوست اصل.  ارزان تر از همه جا»


به ویترین مغازه که نگاه کردم، پر بود از مانکن های حیواناتی مثل الاغ، اسب، سگ، گوسفند، گاو، روباه و حتّی موش.  تمام مانکن ها لباس هایی شکیل به تن داشتند.

   الاغ گفت:   "اینجا را ببین. لباس های زیبایی که از پوست اعلای انسان ساخته شده اند. پوستین های سیاه از همه کم ارزش تر، و این پوستین های سفید ارزششان از همه بیشتر است."  و بعد مغرورانه  دستی روی لباس خودش کشید.

    با شنیدن این حرف، من وحشت زده از او فاصله گرفته و به لباسش خیره شدم. چطور تا کنون نفهمیده بودم؟! کت تن آن الاغ و تمام لباس های داخل ویترین از پوست انسان ساخته شده بود.

     در حالی که صدایم به شدّت می لرزید، با ناباوری گفتم:  "این امکان ندارد!"

  الاغ دستم را گرفت و کشید و با خود به مغازه ی کناری که قصّابی بود برد. با اینکه روی در نوشته بود «تعطیل است» امّا داخل شدیم. قصّاب که یک گاو قوی هیکل بود با عصبانیت رو به الاغ کرد و گفت: "هی! تو! مگر تابلو را نمی بینی که همانطور سرت را پایین انداخته، مثل آدم آمده ای داخل؟!"

   روی پیشخوانش پر بود از کلّه های پوست کنده شده ی آدم؛ و آن طرف مغازه، مگس ها دور تکّه های خون آلود دست و پای آدم ها چرخ می زدند.  الاغ عذرخواهی کرده و خارج شدیم.

   بعد از آن، من از بیمارستانی دیدن کردم که در آن موش های سفید آزمایشات وحشتناکی روی انسان ها انجام می دادند. الاغ گفت: "هیچ می دانستی آناتومی بدن این آدم های آزمایشگاهی بیشترین شباهت را به آناتومی بدن موش ها دارد؟!"

سپس از رستورانی دیدن کردم که لیست غذاهایش شامل:  کلّه پاچه، چلو آدم، آدم سوخاری و... با پیش غذای شیرکم چرب میشد. صاحب رستوران یک موش خاکستری بود.  وقتی داشتیم از آنجا بیرون می رفتیم، آدمی را دیدم که با سرعت از یک سوراخ بزرگ در گوشه ی دیوار بیرون آمد و به سمت یک تله ی بزرگ دوید. همین که خواست پنیر روی تله را بردارد میله ای با شدّت روی گردنش فرود آمد و او را به دام انداخت.

     از آنجا که بیرون آمدیم نیز آدمی را دیدم که سر یک سطل آشغال نشسته و مشغول پاره کردن کیسه ی زباله بود. درست روبروی سطل، کتابفروشی بزرگی قرار داشت. کتابفروش که یک گوسفند بود، داشت روی شیشه کاغذی نصب می کرد:

«پرفروش ترین کتاب سال رسید:  لطفاً آدم نباشید!»

   الاغ که متوجّه حال ناخوش من شده بود مرا از شهر بیرون برد. در اطراف شهر باز گوسفندی دیدم که گلّه ی آدم هایش را به چرا می برد.

   الاغ نفسش را صدا دار بیرون داد و با خرسندی گفت:  "این آدم ها عجب موجودات شگفت انگیزی هستند! گونه های بسیار بسیار متنوعی دارند که هرکدام برای ما منفعت هایی به همراه داشته است!"

   کمی جلوتر به زمین هایی رسیدیم که در پر بود از آدم هایی که پایشان درون خاک بود و همینطور بی حرکت و بی صدا، مثل مجسمه ایستاده بودند. بعضی هایشان کودک، بعضی هایشان بزرگسال وبرخی هم پیر.

   امّا عجیب تر این بود که دو درخت با یک ارّه برقی به جان آدم های پیر افتاده و آن ها را قطع می کردند.

  من فریاد زدم:  "این کارها درست نیست! چرا این بلا ها را سر آدم ها میاورید؟! آن ها هم مثل شما موجود زنده اند! آن ها هم حقّ زندگی دارند. نباید از آن ها اینطور سوء استفاده کنید!"

     الاغ گفت:   "این درخت ها همیشه سرشان در دفتر و کتاب است. نگران نباش. آن ها به آدم های کوچک آسیبی نمی رسانند. آن ها را پرورش می دهند و به خوبی مراقبشان هستند. فقط این پیر ها را که دیگر کاربردی ندارند می برند و از بدن و خونشان برای ساخت کاغذ و جوهر قلم هایشان استفاده می کنند.  علاوه بر این، این گونه از آدم ها که فایده ی دیگری جز این ندارند. آن ها بی حرکت یک جا سبز شده اند و فقط اکسیژن مفید هوا را تبدیل به دی اکسید کربن می کنند...

     راستی، امروز قرار است میمون ها چند آدم را با موشک به مریخ بفرستند. می دانی اگر بتوانند آن ها را زنده برگردانند چه پیشرفت هایی در دانش فضایی جهان صورت خواهد گرفت؟"

     من فقط سرم را تکان دادم.  وقتی داشتیم از کنار گوزن هایی رد می شدیم که گوشه ی جنگل، محض تفریح، آدم وحشی شکار می کردند، الاغ به من گفت:  "تو تا حالا دریا را دیده ای؟  شرط می بندم نه! بیا،  تو را به دریا می برم.

      نیم ساعت بعد، ما در ساحل دریای آبی، منتظر یک زیردریایی توریستی بودیم. آنجا، کنار ماسه ها، خرچنگ های صدف دار دنبال آدم ها می گشتند، همین که یکی پیدا می کردند، گوش هایش را بریده و برای یادگاری با خود می بردند.

از کناره های دریا هم قلاب هایی در ساحل افتاده بود که به سرش کرم متّصل کرده بودند.  همین که آدم های ساحلی بیچاره کرم ها را بر می داشتند که بخورند، قلّاب لبشان را سوراخ می کرد. سپس نخ قلاب کشیده شده و آدم ها را با خود به درون دریا می برد.

   من که دیگر طاقت دیدن این صحنه ها را نداشتم با عصبانیت به الاغ گفتم:   "چرا من را اینجا آورده ای؟!"

الاغ گفت:  "بخاطر ماهی ها! حتّی نمی توانی تصوّرش را هم بکنی که چه آکواریوم های زیبایی زیر آب ها ساخته اند! قفسه های شیشه ای بزرگ و سر بسته که از هوا پُر شده است. داخلشان می توانی انواع و اقسام آدم های سرخ، سفید، سیاه و زرد را ببینی!   حقیقتاً زیباست!"

    من از جایم بلند شده و گفتم:  "نمیخواهم ببینم! دیگر هیچ چیز نمیخواهم ببینم! باید همین حالا مرا به دنیای خودم باز گردانی!"

   "دنیای خودت؟!"

  "بله! دنیای خودم! همانجا که مرا از آن به این جهنّم آورده ای! همانجا که ما انسان ها بر شما موجودات بی ارزش تسلّط داریم نه شما بر ما!"

"شما بر ما تسلّط دارید؟  منظورت این است که آدم ها با این مغز کوچکشان و با این زبان بی زبانیشان بر حیوانات متمدّن سلطه دارند؟!!  فک نمیکنم چنین جایی در کیهان وجود داشته باشد!"

"دارد!  فقط مرا به آن اتاق برگردان تا به تو نشان دهم!"


      یک ساعت بعد، بالاخره الاغ مرا به آن تالار باز گرداند و گفت:  "بفرمائید! نشانم بده! آن دنیایی که از آن حرف میزنی کجاست!"

 من نگاهی به تالار بی انتها انداخته و گفتم:  "اینجا همه چیز دقیقاً شبیه هم است!  من نمیدانم در اتاقم کجاست! مرا به سمت همان دری هدایت کن که از آن آمده بودیم."

   الاغ گفت:  "متاسفم. امّا من هم نمیدانم آن در کجاست و رو به چه سیّاره ای باز می شد! فکر کنم قبلاً هم به تو گفته بودم. من اشتباهی آن در را باز کرده بودم." 




آریا. ا. صلاحی

مجموعه  داستان کوتاه دیکتاتور من




۹۳/۱۲/۲۸

نظرات  (۱)

وای چقدر قشنگ و جالب بود! خیلی جذبش شدم. موفق باشی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">