یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها
شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۰۷ ق.ظ

گاهنوشته آذر

 

 

تفریح زیادی نداشتم

مگر خواندن کتابی تاریخی، اساطیری... ، تماشای یک فیلم،

یا گپ و گفت های یکی دوساعته با دوستان

آن هم از نوع خیلی کمش

     پس ساعات زیادی را با فکر کردن هدر می دادم

فکر که می کردم، چیزی جز درد نمی دیدم

«درد» که می دیدم، رنج می بردم

«رنج» دیوانه ام می کرد

برای فرار از دیوانگی، می نوشتم.

شعر، داستان... ، فرقی نمی کرد

فقط باید حرف هایم روی کاغذ می آمدند تا کمتر آزارم دهند... .

به نوعی آرامش نسبی می رسیدم،

که با تایید دیگران، دوچندان می شد

 

امّا در نهایت، یک روز به خودم قول دادم

از جهان و سیاستِ پوچ، جبرگرایانه و جنگلی اش دست بکشم

به خاطر خودم نه

بخاطر کسانی که دوستم داشتند...

 

نباید می نوشتم

نمیشد ننویسم!

پس مسیر نوشتنم را تغییر دادم

مسیر فکر کردنم را...

باید از چیزی بی خطرتر می نوشتم

باید از «عشق» می نوشتم

پس باید به آن فکر می کردم

 

لحظات فکر کردن، لبریز شد از خیال پردازی های عجیب و غریب

و هرکدام ایده ای میشد برای یک شعر

مثل نویسنده ای که برای خلق فیلمنامه ی جدیدش، خیال پردازی می کند...

پس می نوشتم

در ابتدا انگار شیرین بود

امّا به مرور، این خیال پردازی ها «عادت» شدند

و بعدها؛ «اعتیاد»

 

بعد از آن، دیگر هیچ وقت نتوانستم درست تمرکز کنم،

دیگر هیچ وقت نتوانستم فکر کنم...

انگار شب و روز، در یک «وهم» بودم

در دنیای اطرافم نفس می کشیدم

سرم را به نشانه ی تایید حرف اطرافیان تکان می دادم

امّا هرگز نمی فهمیدم چه می گویند

جای دیگری زندگی می کردم...

 

دلم لک زده بود برای یک ساعت هم که شده؛فکر کردن

 لک زده بود برای داستان نوشتن...

برای یک ساعت هم که شده، زندگی کردن

 

دلم لک زده «است» برای زندگی کردن

 

حالا، همین که چند لحظه وقت آزاد برای فکر کردن گیر می آورم

بی اختیار

و از روی عادت

فرو می روم در یک ماجرای وهمی

و اتّفاقات عاطفی تلخی را مرور می کنم که هرگز نیفتاده اند...

 

خودم هم نمیدانم چرا؟

امّا این، حسِ تلخِ دوست داشتنیی است

شاید «اعتیاد» همین است

می دانند خوب نیست،

امّا بی اختیار دوستش دارند...

 

«شعر زندگیست»

جمله ای که خیلی از دست به قلم ها به آن افتخار می کنند

امّا خب همین زندگی بودنِ شعر، زندگی را از آدم می گیرد

غرقش می کند در عالم خودش

همین است که می پندارند؛ شاعران دیوانه اند

 

من آدمی نیستم که حاضر شود زندگی اش را فدای نوشتن کند

«شعر» کمک می کند دیوانه نشوی

امّا شاعر شدن هم خودش دیوانگی است!

می خواهم آدمی باشم که «زندگی» می کند،

گاهی هم می نویسد... .

 

 

آریا /

گاهنوشته 15 آذر 1393

۹۳/۰۹/۱۵

نظرات  (۲)

افرین چه قلمی داری خیلی باحال مینویسی
حتی اگر شاعرا دیوونه باشن من شخصا این دیوونگیو دوست دارم..

تخیلات و وهمم برای آدم یه دنیای دیگه میسازه هرچند که آدم توش غرق شه..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">