یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۶۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشعار آریا» ثبت شده است


 

سالها آریا صلاحی 

 

خسته ام از بس خودم را در خودم سر رفته ام

سال ها، از زیر بار کارها، در رفته ام

بحث های جدّی منطق، جهان بینم نکرد

هم نشینی با مگس ها نیز، شیرینم نکرد

 

حاصل تنهائی ام، از جمع ها بیرون شده

عنکبوتی مُرده ام، در تار خودِ مدفون شده

دل به چوپان داده و... خون خودم را خورده ام

آبروی گرگ های گلّه ام را بُرده ام

 

سال ها خوابیده ام در پیله ی تنها شدن

غنچه ی پژمرده ای، در انتظار وا شدن

پیله ی پروانگی هایم، خیالی خام بود

عمر زیبا بودن گُل، از سحر تا شام بود

 

وای از بیهودگی، از خستگی از جا زدن

وای از یک عمر را درماندگی، درجا زدن

سال ها نوشیدن بیهوده ی خون ِجگر

وای از روزی که می بینی نمی بینی دگر

 

در پیِ یک لحظه آرامش، وَ خوابی راحتی

خسته ای از خواندن این شعرهای لعنتی

واژه ها یا هرزه، یا بی محتوا، یا پُر غم اند

شاعران، رسواترین دیوانگان عالَم اند

 

پشت هر در، روبرویت، یک جهان دیوارتر

روز بعد از این، از امروز خودت، تکرار تر

می کُشی با یک «مسکن» دردهای حاد را

می کِشی سر با دو لیوان، یک جهان «فریاد» را

 

می نشینی مشکلت را با خدایت حل کنی

سال ها با هر کتاب و مذهبی، کل کل کنی

تا بیفتد عاقبت جایی درونت، انفصال؛

ظاهری که بیست سال و... باطنی که شصت سال

 

تا به جای آری خلوص کار را در «بندگی»

چاره ای داری مگر؟ جز مُردگی در زندگی

رو به کوهستان، اگر چه می توان فریاد زد

حرف هایی هست که... باید فقط در«باد» زد...


آریا صلاحی



۳ نظر ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۸



 

تکرار آریا صلاحی

 

هربار می رفتی، کسی می باخت

هربار می رفتی، کسی می مُرد

می خواست با دنیا بسازد، حیف

حالش از این عالَم، بهم می خورد

 

اینجا کسی در سردی دنیاش

تحلیل رفته، منقبض می شد

یک گونه ی نادر که بی علّت

هربار رفتی، منقرض می شد

 

خود را درون من، تماشا کن

آیینه ام، هرچند لک دارم

دنیای بعد از تو که چیزی نیست

دیگر خودم را نیز شک دارم

 

آنجا که باید مغزِ من می بود

آغوش دلگیرِ جنونم بود

چیزی که در این سینه می جنبید

بیگانه با پمپاژِ خونم بود

 

یک عمر، سربارِ خودم بودم

بار اضافی، روی دوش عشق

«دیگر نمیخواهم!» نشد امّا

حالی کنم این را به گوشِ عشق

 

بی همسفر، راه خودش را رفت

هرچند در بیراه، دیدی نیست

عادت به این بیهودگی دارم

تنهائی ام، چیز جدیدی نیست

 

تنهائی اش، شیرین تر از این هاست

وقتی «مگس» دورش فراوان است

می خواهد آن باشد که می خواهد

حوّاست او، حوّا هم «انسان» است

 

دنیای او در ساحل و دریا

دنیای من در دفتر و خودکار

دنیای من یعنی که شب تا صبح؛

تکرارِ یک تکرار در تکرار

 

گُل های نیلوفر، درونم مُرد

مفهومی از مرداب می گیرم

یک عکس بی حرکت، کنار طاق

دارم خودم را قاب می گیرم

 

گفتم برایم مُرده ای دیگر

گفتم، ولی باور نمی کردم

از پای خود افتاده ام، امّا

از روی حرفم بر نمی گردم

 

از روی حرفم بر نمی گردم

مفهومِ دنیایم، خداحافظ

با خاطری آسوده ترکم کن

سمتت نمی آیم، خداحافظ...

 

 

 آریا صلاحی



۶ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۶


 

 

 

شعر کودکی های آریا صلاحی

 

 

من هم زمانی «بهترین» بودم

در کودکی های خودم، خوشحال

هرچند ما را نسخه پیچیدند

در ظاهر امّا دستِ کم، خوشحال

 

هی قصّه می پرداختم با خود

گاهی اگر هم غصّه می خوردم

ناراحتی های بزرگم را

با وعده ای از یاد می بردم

 

آن قلکی که می شکست از عمد

تنها دلیل تنگدستی بود

تنها خیانت های ممکن هم

لو دادن آنچه شکستی بود

 

تا شعله ای روشن کنم، دزدِ...

کبریت های بی خطر بودم

دلخوش به از آتش پریدن ها

از حال دنیا، بی خبر بودم

 

امّا «زمان» مفهومِ بی رحمی ست!

آموزگارِ بد سرشتی هاست

«دنیا» جهنّم واره ی پوچیست

گهواره ی مرگِ بهشتی هاست

 

روزی که از دستان من دزدید

«دزد عروسک ها» عروسک را

وقتی حریف حکم بازی ها

قاپید از دستان من «تک» را

 

آن گوسفندی که خودم بودم

هم گلّه ی دنیای گرگان شد

آن کودکِ معصومِ تا آن روز

مقهور دنیای بزرگان شد

 

قانون جنگل را همان اوّل

از پنجه های «دوست» فهمیدم

هر «مرد» را یک دشمن نامرد

«زن» را به چشم طعمه می دیدم

 

دیگر معلّم «آفرین» ننوشت

از آخرین انشا که دلخور شد

آخر، جهانِ دفتر مشقم

از خط خطی های قلم، پُر شد:

 

صددانه یاغی، فکر آشوب اند

وقتی «شهید» اینجا نمی میرد

زیر درختی خشک، می پوسیم

«کبری» اگر تصمیم می گیرد

 

دهقان! فداکاری نکن دیگر

لختِ تنت را زیر خواهد کرد

پترُس! به انگشتت قسم، این سد

آخر تو را هم پیر خواهد کرد

 

ما، لاکپشتِ برکه ی خشکیم

قحطی بزودی، فاز می گیرد

چیزی نگویی زنده می مانی

لب وا کنی «پرواز» می میرد

 

حالا که جان مرگ، شیرین است

تا می شود «موری» میازاریم

ما «شیر» ها را سر کشیدیم و...

روباه های دست و پا داریم

 

تکلیف امشب نیز روخوانی ست

تکرارِ این بیهودگی ها را

صدبار این را رونویسی کن:

«روباه» می خواهد جهان، ما را...

 

 

کودکی ها/ آریا صلاحی




۲ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۸



 

 

منم آن کس که خو کردهَ ست با خوی اراذل ها

تویی آن قطعه ی گمگشته از دنیای پازل ها

 

تو هرحرفت حساب و من، حسابی غرق در احساس

همیشه جنگ می افتد، میان «عقل» با دل ها

 

من از هر بحث اعشاری که می کردیم می ترسم

که حلّ مسئله سهل است امّا، تف به حاصل ها

 

من و تو خِشت مان را بد بنا کردیم از اوّل

و یا شاید «خدا» ناخالصی افزوده بر گِل ها

 

یقیناً «عشق» گردابیست، کارش جز خرابی نیست

کجا دیدی که برگردانده کشتی را به ساحل ها؟

 

ازین پس من به هر احساسِ لاکردار، مشکوکم

«که عشق آسان نمود اوّل، .............................. »

 

 

آریا صلاحی/ مشکل ها

 

 

 

۲ نظر ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۴


۱ نظر ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۲


واگیر اریا صلاحی

 

با اینکه هنوز از تو، صد خاطره در سر بود

اندازه ی این نفرت، از عشق، قوی تر بود

همزاد مترسک ها، محدود به پایی سُست

من شعر نمی گویم، این درد دلم با توست

 

من شعر نمی گویم، یک بار مرا بشنو

دردی که به در گفتم، دیوار! مرا بشنو

من دل، تو خودِ منطق، من شعر، تو شب گردی

تو رفتی و من در گیر، درگیر که برگردی

 

ای دشمن فردایم، معشوقه ی دیروزی

آتش که نمی دانم، در پای که می سوزی

می خواستمت زیرا ، تو خواستنی بودی

دیروز خودت بودی ، امروز فقط دودی

 

حالا که تو ناراضی، گور پدر راضی

بشنو که تو هم روزی، می بازی از این بازی

یک روز دلت چون من، لک می زند و دیر است

تنهائی بعد از عشق، دردیست که واگیر است

 

یک روز که برگردی، سوی هوسی دیگر

می بینی ام این اطراف، درگیر کسی دیگر

می آیی و می بینی، آن کوه که کندی نیست

چیزی که عوض دارد، جای گله مندی نیست...


آریا صلاحی



۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۵۶


غزل تب شعر آریا صلاحی


کوهی و وسوسه ها در تو گدازش دارند

پشت من باش ولی، اینقَدَر آتش نفِشان...


آریا صلاحی



۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۴۰



شعر یاغی آریا صلاحی

 

از امروز، یک روح یاغی شدم

که از جسم و جان تو خواهد گریخت

تنَت طعمه ی هرزه گان می شود

به تاوان آن آبرویی که ریخت

 

من از هرکه هم نام تو، می بُرم

و از هرچه از توست، دل می کنَم

برو با همان ها که جانِ تو أند

چه می خواهی از جان این بی جَنم؟

 

چه می خواهی از جان من، روح مرگ؟

عذاب شب اوّل قبلِ قبر

منم کودک کندذهن کلاس

تویی حلّ مشکل ترین درس جبر

 

جوابی که هرگز نخواهی رسید

سوالی که در ذهنمان نقش بست

که بین من و تو، در این رابطه

چه کس زودتر عهد خود را شکست

 

کجا، کِی، چرا دل بُریدی ز من؟

که نفرت به دیوار آویختی

کجا از تنت روی گردان شدم

که با هرکه شد، روی هم ریختی

 

کجا دیر کردم برای نجات

که این غدّه اینقدر بدخیم شد

کجا بحث مان هسته ای می نمود

که لب از لبِ بوسه تحریم شد

 

مگر تا کجا خاطرت بال زد

که از جفت پیرت، جدا مانده ای؟

مگر چند نوبت  به خاکی زدیم

که از مانده ی راه، وامانده ای

 

کجا قید کردیم در عهدمان

که هرجا دلت را زدم، رد شوی

عجیب است! خود دین عشق آوری

خودت هم در این کیش، مُرتد شوی

 

«کجا» های بی رحم را بی خیال

برو ای پری روی هرجائی ام

نه دیگر امیدی به برگشتن است

نه دیگر مهم است تنهائی ام

 

از امروز، یک روح یاغی شدم

دگر مرد رویای تو نیستم

که در شوق شیرینی بوسه ای

به امّید لب های تو نیستم

 

خودم ختم این ماجرایم، نخواه

برایم تو هم صحنه سازی کنی

به بازی گرفتی غرور مرا

که با دیگران، عشق بازی کنی

 

برو عشوه را جای دیگر بریز

درِ این دکان، تا ابد کرکره َست

همان ها که در خاطرت آرزوست

برای من کهنه تر، خاطره َست...

 

 آریا صلاحی



۰ نظر ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۰۷


بهشتی

۱ نظر ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۶



 

اگر که خاک شدن، مقصد نهائی ماست

عزیز من، چه نیازی به آشنائی ماست

 

تمام مشکل ما یک کلام؛ «تقدیر» است

مدد نما که زمان گره گشائی ماست

 

چقدر عاشقِ عاشق، چقدر دور امّا

همین تفاوت ما علّت جدائی ماست

 

وقاهتی که ز اخلاق روزمرّه ی توست

صداقتی که ز ایمان روستائی ماست

 

زمانه قصّه ی ما را به کام خود بنوشت

از این زمینه گذشتن، ره رهائی ماست

 

برایمان بجز این بعد از این چه می ماند؟

دلی شکسته که تاوان بی وفائی ماست...



آریا صلاحی


۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۴۶

 

تا که دینداران مرا کافر نخواندند و رجیم

پیشدستی میکنم، از پیش کافر می شوم

 

من خودم شیخم، فقط از بس که دینم داده اند

بین هر رکعت نماز خویش، کافر می شوم...

 

(آریا)

۱ نظر ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۷

تو

 

 

تو طوفانی و می غرّی، وزیدن را نمی فهمی
تو آغوش کسی در خواب دیدن را نمی فهمی

 

بدون مقصدی روشن، تمام راه را رفتی
تمام راه را رفتی، رسیدن را نمی فهمی

 

تو در تنهائی خود هم، سری پر ماجرا داری
میان جمع، تنهایی کشیدن را نمی فهمی

 

تو عقلی و من احساسم، نمی دانی چه می گویم
برای یک نفر دیگر تپیدن را نمی فهمی

 

تو از آغاز خرّم بودی و پروانگی کردی
میان پیله، تنهایی تنیدن را نمی فهمی

 

تمام عمر، حوّا بودی و حال و هوایت هم...
تو از مردم، بدِ آدم شنیدن را نمی فهمی

 

همیشه پرسشت این بود؛ از دنیا چه میخواهی؟
تو از دنیا و از مردم بریدن را نمی فهمی...

 

26/ تیر/ 93

 

۱ نظر ۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۸:۳۶

 

هرچه در سر داشتم، آخر خیالی می شود

عقده ی دنیا کجای کار، خالی می شود؟

 

ما مگر با یوسف کنعان چه بد کردیم که

در دیار ما مرتّب خشکسالی می شود؟

 

زیر پا بنداز اگر از ما توقّع داشتی

کین جماعت در مقام «رنگ»، قالی می شود

 

سنگ کی می پاشد از هم با خیال اشک و آه؟

کوزه ی دل ها به این علّت، سفالی می شود

 

هرچه حل کردیم و حل کردند در ما عقل را

در نهایت پاسخ آن احتمالی می شود

 

مانده ام با کهکشانی از سوأالات عجیب

انتهای این غزل، حتماً «سوألی» می شود

 

دوره ی جولان عشق و عاشقی سر آمده ست

کی به این دیوانه ی بی فکر، حالی می شود...؟

 

 

آریا . 18/ تیر/ 1393

 

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۳ ، ۱۰:۲۲

نترس

 

برای مذهب عاشق، حرام، قالب شد

بیا که دیدن چشم سیاه، واجب شد

 

ثواب زهد نبردیم و عشق وسوسه کرد

و تازه قصّه ی ما با گناه، جالب شد

 

خلاف سنّت پیشین چنان شنا کردیم

که سرنوشت کم آورد و عشق؛ غالب شد

 

«دلم هوای تو دارد»؛ کلید مشکل هاست

بر این عقیده دلم ماند و عشق، کاسب شد

 

نترس و بر هدفت آریا، مسلّط باش!

همیشه آنکه هدف را شناخت، طالب شد

 

22/09/1391

 

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۳ ، ۰۵:۴۱

 

چندیست میان حرف ها گم شده ام

چون سکّه حراج دست مردم شده ام

دیروز فقیر شهره بودم در شهر

امروز سزار مرده ی رُم شده ام...

 

(آریا)

 

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۳ ، ۱۶:۴۰