یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است


بهشتی

۱ نظر ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۶



 


 

منطق بی نقص این دنیا زِ هم پاشیده است

زندگی آن نیمه ی پرآب را بلعیده است

 

من به هر ابری نظر بستم مگر نازل شود

از دیار ما گذشتست و سپس باریده است

 

بس که از هر سجده ای، شیطان برایم ساختند

من یقین دارم خدا، ابلیس را بخشیده است

 

یا من آدم نیستم، یا از ازل «آدم» نبود

آن کسی که سیب را از باغ حوّا چیده است

 

می شناسم این نگاه خیره در دیوار را...

مادرم درد مرا در شعرها، فهمیده است

 

من که از دنیا فقط «بَد» دیده و بَد گفته ام

بیت هایم زیر وزن دردها پوسیده است

 

بعد از این ویرانگی، یک روز هم خواهد سرود

شعرهای خوب را، آن کس که «خوبی» دیده است...

 

 

آریا صلاحی



۱ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۱۲

 

تا که دینداران مرا کافر نخواندند و رجیم

پیشدستی میکنم، از پیش کافر می شوم

 

من خودم شیخم، فقط از بس که دینم داده اند

بین هر رکعت نماز خویش، کافر می شوم...

 

(آریا)

۱ نظر ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۷

تو

 

 

تو طوفانی و می غرّی، وزیدن را نمی فهمی
تو آغوش کسی در خواب دیدن را نمی فهمی

 

بدون مقصدی روشن، تمام راه را رفتی
تمام راه را رفتی، رسیدن را نمی فهمی

 

تو در تنهائی خود هم، سری پر ماجرا داری
میان جمع، تنهایی کشیدن را نمی فهمی

 

تو عقلی و من احساسم، نمی دانی چه می گویم
برای یک نفر دیگر تپیدن را نمی فهمی

 

تو از آغاز خرّم بودی و پروانگی کردی
میان پیله، تنهایی تنیدن را نمی فهمی

 

تمام عمر، حوّا بودی و حال و هوایت هم...
تو از مردم، بدِ آدم شنیدن را نمی فهمی

 

همیشه پرسشت این بود؛ از دنیا چه میخواهی؟
تو از دنیا و از مردم بریدن را نمی فهمی...

 

26/ تیر/ 93

 

۱ نظر ۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۸:۳۶

 

هرچه در سر داشتم، آخر خیالی می شود

عقده ی دنیا کجای کار، خالی می شود؟

 

ما مگر با یوسف کنعان چه بد کردیم که

در دیار ما مرتّب خشکسالی می شود؟

 

زیر پا بنداز اگر از ما توقّع داشتی

کین جماعت در مقام «رنگ»، قالی می شود

 

سنگ کی می پاشد از هم با خیال اشک و آه؟

کوزه ی دل ها به این علّت، سفالی می شود

 

هرچه حل کردیم و حل کردند در ما عقل را

در نهایت پاسخ آن احتمالی می شود

 

مانده ام با کهکشانی از سوأالات عجیب

انتهای این غزل، حتماً «سوألی» می شود

 

دوره ی جولان عشق و عاشقی سر آمده ست

کی به این دیوانه ی بی فکر، حالی می شود...؟

 

 

آریا . 18/ تیر/ 1393

 

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۳ ، ۱۰:۲۲

نترس

 

برای مذهب عاشق، حرام، قالب شد

بیا که دیدن چشم سیاه، واجب شد

 

ثواب زهد نبردیم و عشق وسوسه کرد

و تازه قصّه ی ما با گناه، جالب شد

 

خلاف سنّت پیشین چنان شنا کردیم

که سرنوشت کم آورد و عشق؛ غالب شد

 

«دلم هوای تو دارد»؛ کلید مشکل هاست

بر این عقیده دلم ماند و عشق، کاسب شد

 

نترس و بر هدفت آریا، مسلّط باش!

همیشه آنکه هدف را شناخت، طالب شد

 

22/09/1391

 

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۳ ، ۰۵:۴۱

 

چندیست میان حرف ها گم شده ام

چون سکّه حراج دست مردم شده ام

دیروز فقیر شهره بودم در شهر

امروز سزار مرده ی رُم شده ام...

 

(آریا)

 

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۳ ، ۱۶:۴۰

خواب

 

خرّمی از اینکه ماهی را سپر کردی به خیر

غافل از اینکه پس از این ماه، ماهی دیگر است

 

دلخوشی بیهوده کز این چاه بیرون میروی

یوسفا! کاخ زلیخا نیز چاهی دیگر است

 

ظالمان با تکیه بر شمشیر بر ما چیره اند

تکیه بر نادانی ما، تکیه گاهی دیگر است

 

بر سرِ ما یا به زور و یا ز ضعف پیشیان

اینهمه شاه آمده، این نیز شاهی دیگر است

 

آخرین راه رهایی؛ بانگ آزادیست، نه!

این که خود را میزنی بر خواب، راهی دیگر است...

 

.: آریا.ا. صلاحی – 30/10/1392 :.

 

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۳ ، ۱۶:۳۹

 

 

بی شک ز من دیوانه تر کس نیست

اینقدر خوارم کرده ای، بس نیست؟

گاهی تو را میخواهم و گاهی...

تکلیف من با من مشخّص نیست

 

(13 / 04 / 1393 )

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۳ ، ۱۹:۱۱
  

با من نمان، ولی به کسی اعتنا نکن

باشد نمان، ولی هدفت را جدا نکن

 

جان را قسم به مهر و وفای تو داده ام

جان مرا به پای دروغی؛ فدا نکن

 

دل خوش نکرده ام به کسی که دروغ بود

دلخوش نشو، به عشق کسی اتّکا نکن

 

عقل از سرای عشق و وفا بهره ای نبرد

آن را برای کشتی دل؛ ناخدا نکن

 

حتّی اگر خدا بشود سدّ راهمان

کافر نیَم! ولی به خدا اقتدا نکن

 

آه آریا، کمی به خودت آی و فکر کن

عاشق نمیشود دل سنگش، دعا نکن

 

 

(آریا – زمستان 1391)

۱ نظر ۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۸

 

ای عشق! مرا به شاهراهت بسپار

دل را به شب زلف سیاهت بسپار

بگذار چراغ شهر قرمز باشد

من را به ترافیک نگاهت بسپار

 

 

(آریا)

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۷

 

عکس تو زمین نمی گذارد این دل

یک لحظه نبوده که نبارد این دل

تقصیر خودم نیست که بی تاب شدم

عادت به نبودنت ندارد این دل...

 

(آریا)

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۴

بگذار بمیریم

 

آسوده بخوابید که این شهر امان است

بحثی که برای همه امروز عیان است

 

حیرانم از این مسجد خالی و موذن

وقتی همه خوابند چه حاجت به اذان است؟

 

در پیچ و خم کوه دماوند چو رستم

خوانی که نباید گذرانیم چه خوان است؟

 

در راه رسیدن به بهشتی که ندیدیم

چیزی شده مانع ز قضامان که جهان است

 

حالا که مکان بحث غریبی است در عالم

چیزی که نداریم و ندارند؛ زمان است

 

ما جز غم و اندوه نداریم متاعی

بگذار بمیریم، به نفع خودتان است...

 

 

(آریا.ا.صلاحی – 27/07/1392)

 

 

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۲

 

 

                  هر کـه بر پرده ی ایـن راز که نـائـل نشود                 

آنچه در جمع کنی جمع به حـائل نشود

 

                   کـندن کــوه که سهل است چو بـا عشق شود                 

کـآنچه بـا عشق مطهّر شده مشکل نشود

 

                دل مجـنون مرا کیسـت کـه درمــا نْش کُنـد؟                

آنکـه دیــوانه ی لیلی شده عــاقـل نشـود

 

                     بی وفـــا ، آمـده ای تــازه کـنی داغ دلـــم                     

دل بشـکسته ، به صـد بند ، دگر دل نشـود

 

                    روی گـلــگــون  گـلابـت ز دل مـــا مَـطَـلـب                  

ز بیـابـان بجز از خـار که حــاصل نشود

 

               نه تو دیگر بشوی خویش و نه من همچون پیش          

خــاک آدم چو سرشـتند دگر گِــل نشـود

 

                  آب بگـذشته از ایــن جـوی نمی گردد بــاز                 

کشـتی گمـشده در بحر به سـاحـل نشـود

 

 آریــا بینی و دریــای دو چـشمـش ، افـسوس

جان از آن مـار که نیشش زده غـافل نشود...

 

 

(آریا . مجنون ماه)

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۰
آواز حقیقت

 

(متن شعر در ادامه مطلب)

 

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۷:۲۸