یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

 

 

                  یــاد آنروز کـه در محــمـل مــا بنشستی                  

بــوی بندی کـه بر آن زلــف دو تا می بستی

 

                 در شـبستان دعــای و به خرابــات مُغـــان                 

من تو می جُستم و هر دم تو ز من می جَستی

 

                 توبه صــد بار از این حـال و هوا در پاکی                

دیــدن دیــده ی دیــوانه کُــشَــت در مســتی

 

                   عشق پاکی که نمی دادمش آسان از دست                

گرچــه ام دســت کشــیدی و ز دستم رَستی

 

                 چه خـطا کردم و اینگـونه بریدی از من؟                

چــه در او دیــدی و اینگــونه بدو پیوستی؟

 

                  عــهــدمــان بود؛ جــدائی نپـــذیریم شبی                  

تو بر این عــهد نه هســتی و نَیَـش بشکستی

 

  آریــا را  زِ شبی  تار بریدن سهــل است

شســته ام دســت بدون رخ ماه از هستی

 

(آریا . مجنون ماه)

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۷:۲۶

 

 

                    نــازنـین ؛آب بیــاور کــه دم رفــتن شــد                     

مـوسم درد دل خـود بـه خــدا گفتـن شد

 

                     گرچه بــوی خــوشی از مــصر میـامد امّـا                     

بـاز هــم خـون جگر ریخته تا دامن شد

 

                       غــم جــانســوز فراق آمـد و دامـن بگرفت                    

که بهـار دلــم از جـور زمــان بهمن شد

 

                    روزگــار از قــدم تلــخ شــب آورد خــبر                    

چه ستـم هـا که ز بی مهری او با من شد

 

                    روز و شــب اشـک فروهشـت دلم تا ز قضا                  

یوسـفی آمـد و کنعــان دلــم گلـشـن شد

 

                    خنده بر لب چه خوش آواز نمودم کین بار                  

چشمم از دیدن آن روی مهش روشن شد

 

آریـا  تــا سـحر ایــن حــال دگرگون دارد

تو مـگو قـصّه سر آور کـه دم خـفتن شد...

 

(آریا. مجنون ماه )

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۷:۲۰

 

 

تمام حرف مردم را اگر خوب است، باور کن

دو روز دیگرت را هم بدون عاشقی سر کن

 

نمی مانی به هر صورت، من این را خوب می دانم

ولی این شعرها را هم، به دستت گیر و آخر کن

 

بیا جام مرا بشکن، بگو هرگز نمی نوشی

و حال زار مجنون را، از این هم نیز بدتر کن

 

مرا دیوانه میخواندی، مرا تفریح می دیدی

بیا چشمان زارم را، برای خنده ات تر کن

 

ولی حیف است، می میرم! فقط یک دفعه ی دیگر

برای عاشقم بودن، دوباره «خیر یا شر» کن

 

 

11/11/1391

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۳ ، ۱۱:۴۴
جادوگر
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۳ ، ۱۶:۲۰
معجزه

 

 

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۳ ، ۰۷:۵۹

دخمه ی دل که فرو ریخت ز پَس، بس نَبُدَت؟

رفع کردیم ز خاشاک و ز خَس، بس نبدت؟

 

لحظه ای با تو مرا عمر خوشی بود و تو را

وان همــان دم که مرا بـود نفس،  بس نبدت؟

 

مردم شـــهر ســـراغ  تو چــرا می گــیرند؟

تو که دردانه ی ما بودی و بس، بس نبدت؟

 

تــوام  ایراد گرفتــی ز غــم و غصّــه ی دل

اینهمه تبل و دَف و ساز و جَرَس، بس نبدت؟

 

گــیرم از خــاطر ما صــید نـکـردی طلبــت

عشق پاکی که تو دادی به هوس، بس نبدت؟

 

تا تــو ســـاقی سر صــومعه ی عشــق بُــدی

آریا ، مِــهر نمی بســت به کس، بـس نبدت؟

 

(آریا)

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۳ ، ۰۷:۵۴

روشنی بخش و چراغم بوده ای مـهتاب من

خـون اگر گریم تو داغم بوده ای مهتاب من

 

مـــونس مــن در فراقــم بوده ای مــهتاب من

می روی ، جـــانم به قربانت ولی حالا چرا؟

 

بی تو من چون سر کنم شبهای تار پیش رو؟

توبـه دارم ، بــاز گردم با کــدامیــن آبرو؟

 

عشــق مردابی اسـت بی مهتاب ، در آنم فرو

دل بریــدی از همه عــالم ولــی از مــا چرا؟

 

عــادتـم دادی به عشــق و عــالــم دیوانگــان

راه دادی ام  به گرد خویش چون پروانگان

 

ســوخـتی بال و پرم را در جفــایت ،ای فغان

عاشـقت بی بال و پَر شد، میروی تنهـا چرا؟

 

گرچه از عشــقت بجز ماتم نبردم حاصلـی

می شـــدی دنیایم از مِــهر و وفــایت مُنجلی

 

آریا را تــرک می گوئــی مَــه رخشان ولی

موســم پیــوند مِـــهر و ریشــه دلــها چرا؟

 

(آریا)

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۳ ، ۰۷:۵۲

عاشق شو

 

ای «پری» چیزی بگو، بگشا دو لعل پاک را

خوب کن حال دل پژمرده ی پرچاک را

 

دردهایت سهم من، تنها تو خوش باش و بخند

دل ندارد طاقت آن چهره ی غمناک را

 

اژدهای حبس در «البرز»، غرّش میکند

با خماریِّ نگاهت خواب کن «ضحّاک» را

 

شهر را آشوب کن، افسانه ای دیگر بساز

شهر خیلی کوچک است آشوب کن افلاک را

 

با «دلت» کاری بکن امروز بی شب سر شود

نقض کن قانون «عقل» و قوّه ی ادراک را

 

آریا را یاد کن، عاشق شو و فریاد کن

پاک کن از نفرت و تزویرِ عالم، خاک را

 

 

16/10/1391

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۳ ، ۰۷:۵۰

 

پردیس عشق 

 

کی میاید باورت را بار دیگر باورم؟

کی شفاعت میکنی حاجات چشمان ترم؟

 

از همان روزی که بیرون کردیَم از میکده

درخودم می دیدم این را که ز یادت میبرم

 

با دلی پر درد میگردم طواف عشق را

با لباس عاشقان شاید نرانی از درم

 

من نبودم لایق پردیس عشقت، ساقیا!

شعله ی سوزان دوزخ هم زیاد است از سرم

 

زندگی را باختم تا با حریفان ساختم

من به امّید قماری نو و دستی دیگرم

 

آریا را تاب این دنیای پر تزویر نیست

چشم در راه وداع روزهای آخرم

 

 

08/11/1391

 

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۳ ، ۰۷:۴۸

 

 

عاشقی کافیست بعد از این، پریشانی بس است!

غصّه ی این قصّه ی پردردِ پنهانی بس است

 

«دل» شهیدِ راه عشقِ کافری دلسنگ شد

بر سر این جسم بی جان، تعزیه خوانی بس است

 

با خدا بودن، خودش یعنی خدا بودن، عزیز!

قصد کوه قاف کن، امیال انسانی بس است

 

نقل «فاضل» میکنم، دلسرد از این بیهودگی:

«هفتصد سال است می بارد، فراوانی بس است»

 

«مرگ» رخداد عجیبی نیست، پایان غم است

شوقِ دنیایی چنین بیهوده و فانی بس است...

 

جنگ کن با سرنوشتت، مرگ را تسخیر کن

ترس از چیزی که ناچار است و می دانی بس است!

 

........................

(آریا.ا.صلاحی – 5/4/92)

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۲۱

 

 

آسوده بخوابید که این شهر امان است

بحثی که برای همه امروز عیان است

 

حیرانم از این مسجد خالی و موذن

وقتی همه خوابند چه حاجت به اذان است؟

 

در پیچ و خم کوه دماوند چو رستم

خوانی که نباید گذرانیم چه خوان است؟

 

در راه رسیدن به بهشتی که ندیدیم

چیزی شده مانع ز قضامان که جهان است

 

حالا که مکان بحث غریبی است در عالم

چیزی که نداریم و ندارند؛ زمان است

 

ما جز غم و اندوه نداریم متاعی

بگذار بمیریم، به نفع خودتان است...

 

 

(آریا.ا.صلاحی – 27/07/1392)

 

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۸

 

 

یا زندگی چابک شده، یا نای ما نیست

سرگرمی عالَم؛ جز از افشای ما نیست

 

هر روز کوچک میشود این شهر کوچک

اینجا به وسع خواهش و رویای ما نیست!

 

هرگز نگو ما در جهان جایی نداریم!

ما سهم هم هستیم! دنیا جای ما نیست!

 

هِی تنگ تر، دلگیر تر، محزون تر از پیش

جا کم شده، اشکال از دل های ما نیست

 

این برگه ی تقدیر اگر سهم من و توست

زیرش چرا انگشت یا امضای ما نیست؟

 

........................

07/خردادماه/1392

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۴

 

خرّمی از اینکه ماهی را سپر کردی به خیر

غافل از اینکه پس از این ماه، ماهی دیگر است

 

دلخوشی بیهوده کز این چاه بیرون میروی

یوسفا! کاخ زلیخا نیز چاهی دیگر است

 

ظالمان با تکیه بر شمشیر بر ما چیره اند

تکیه بر نادانی ما، تکیه گاهی دیگر است

 

بر سرِ ما یا به زور و یا ز ضعف پیشیان

اینهمه شاه آمده، این نیز شاهی دیگر است

 

آخرین راه رهایی؛ بانگ آزادیست، نه!

این که خود را میزنی بر خواب، راهی دیگر است...

 

 

.: آریا.ا. صلاحی – 30/10/1392 :.

 

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۲

 

 

آب وقتی از سر دیوانه خویان بگذرد

بازی احساس و منطق را فقط «دل» می بَرَد

 

گریه ی پنهانی از سر می رسد در نیمه شب

بغض همچون خنجر کُندی گلو را می دَرَد

 

قلب بیمارم، هوس بازانه عاشق می شود

آبروی عاشقان واقعی را می بَرَد...!

 

مَردیم از «عاطفه» لبریز، امّا راستی!

این همه احساس را آیا کسی هم می خَرد؟

 

باز تلقین می کنم در خود، اگر بی خود شدم؛

این هوا هم چند روزی هست و از سر می پَرد...

 

( آریا )

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۰

 

 

یک روز می آیی و می بینی که دیر است

نه... می توان رفت و نه حتّی می توان بود

 

یک روز می بینی که چشمانت خطا دید

چیزی که تو هرگز نمی دیدی، عیان بود

 

آن روزها را بی تفاوت سر نمودی

من عاشقت بودم، دلت با دیگران بود

 

یک روز می آیی و می بینی دروغ است

هرآنچه از من، پشت من، وِردِ زبان بود

 

اثبات بی بنیادی یک عمر؛ تهمت...

محتاج یک شب حوصله؛ قدری زمان بود

 

مهمان من! ای کاش قبلاً می رسیدی

روزی که در این سفره ی متروک، نان بود

 

( آریا )

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۰۹